#قسمت_هفتادو_دو
.. از بازوش گرفتم و گفتم مواظب باش..
صنم به دست من زل زد .. دستم رو عقب کشیدم .. مرضیه روبه روی صنم ایستاد و گفت خواسته بودی بیام اینجا و بگم راضیم از عقد تو و ...
نگاهی پر از نفرتی به من انداخت و ادامه داد .. یوسف... من .. از امروز فقط توی سجل زن یوسفم .. تو فکر کن منی وجود نداره.. برگرد عمارت و زندگیت رو بکن ..
صنم بین حرفش پرید و گفت درسته اون خونه و عمارت و ... یوسف .. از اول برای من بوده ، ولی ..
مرضیه پوزخندی زد و گفت گفتم که از الان تا قیامت هم، مال تو...
صنم آروم گفت اگر راضی نیستی من قبول نمیکنم ...
_تو راضی میشی شوهرت رو با کسی نصف کنی؟
+من به خوشی و خوشبختی شوهرم فکر میکنم و راضی میشم...
مرضیه لبش رو از حرص گزید .. پره های بینیش از حرص تکون میخورد ...
رو به صنم کردم و گفتم وقتی مرضیه تا اینجا اومده یعنی رضایت داده، وگرنه دست و پا بسته و به زور که نیاوردمش.. مگه نه مرضیه؟؟
مرضیه چند لحظه تو چشمهام نگاه کرد و گفت خوشبخت باشید .. فقط شرط من یادت نره ..
رو کرد به صنم و گفت من شوهر نصفه و نیمه نمیخوام .. تمام و کمال مبارکت باشه..
گفت و برگشت و به سمت در رفت ...
صنم پرسید یعنی چی؟ نفهمیدم منظورش چی بود؟
+شرط گذاشته که دیگه حق ندارم پا به اتاقش بزارم ..
گوشه ی آستین صنم رو گرفتم و ادامه دادم نمیدونه وقتی تو پیشم باشی ، زن دیگه ای به چشمم نمیاد..
چشمهای صنم مثل لبهاش خندید و گفت برو معطل نشه تو این گرما .. حامله است بنده خدا...
دستی به صورتم کشیدم و گفتم مرضیه خیلی مظلوم و آروم بود، از رفتارش تعجب کردم..
صنم گفت طبیعیه یوسف... اونم مثل من ، خیلی دوستت داره .. الانم برو .. اینجا موندنت براش سخته ..
+دیگه باید عادت کنه... وسایلات رو جمع کن .. پس فردا میام دنبالت بریم ..
صنم لبخند دلفریبی زد و آروم هولم داد و گفت باشه.. حالا برو...
خداحافظی کردم و بیرون زدم ..
مرضیه گریه میکرد با دیدن من صورتش رو پاک کرد و زل زد به روبه رو...
مرضیه رو رسوندم خونه و به آفت گفتم اتاقهای قبلیمون رو تمیز کنه و آماده بشه برای آوردن صنم ..
مادر از ایوون با تاسف نگاهم میکرد و سرش رو تکون میداد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••