🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 سایه ای پیدا کردیم و نشستیم. دستی به لبه مقنعه ام که به طور مسخره ای جلو کشیده بود کشیدم و رو به نیلوفر گفتم: من_نیلو؟ اینجا بالای چند صد تا شهیده!! اینا واسه چی رفتن؟ نیلوفر نفس عمیقی کشید و خیره به مزار روبرویمان گفت: نیلوفر_بنظر من اگه اونا الان میدونستن الان مردم اینقدر بی خیال و بی بندو بار میشن هیچوقت نمیرفتن یا نمیدونم شاید بازم میرفتن ...! بهار میدونی؟ اونا رفتن تا اولا ناموساشون به خطر نیوفتن و دوما کشورشون نیوفته دست بیگانه ها پیر جوون بچه همه رفتن تا امروز ما با ارامش زندگی کنیم ... بهار بانو خیلی سخته اونا زن و بچه داشتن ،مادر و پدر داشتن و کلی چیز که میتونستند بمونن و ازش لذت ببرن و زندگی راحتی داشته باشن اما از جونشون مایه گذاشتن تا ما امروز راحت باشیم. هنوز گردو غبار جنگ روی طاقچه خیلی ها نشسته... میگی سهمیه و این بحثا ولی بهار تو حاضر بودی یه سهمیه ی ناچیزی واسه دانشگات بدن و یه حقوق نا چیز تر و بسلامت درصورتی که مردن و زنده شدن پدرتو هر روز تو خونه به چشم میبینی ؟؟ نگاهی به نیلوفر غرق در حس انداختم و زدم زیر خنده... من_دیوونه ! قیافشو ! چجورم رفته توی حس! تکان کوچکی خورد و از جایش بلند شد . نیلو_بریم یهدو سه تا عکس دیگم بگیریم برگردیم. هوا داره تاریک میشه. از بهشت زهرا که بگشتیم فکرم مشغول حرف های نیلوفر بود ، خودم را قانع میکردم اما باز هم باور ها اعتقاداتی که از بچه گی داشتم ،غالب باور های تازه و نوپایم میشد ... استاد که عکس ها را دید خوشش امد ... میگفت من و نیلوفر پتانسیل عکاسی مذهبی را داریم ! هہ چه حرف ها ! حرف های استاد را با خودم دوره میکردم که صدای ارغوان چرت فکریم را پاره کرد... ارغوان _ خنگول خان ما الان دقیقا از کجا فضای معنوی و کتاب مذهبی گیر بیاریم ؟؟؟ من پدرم روحانی بود یا پدر جدم که توی خونمون کلکسیون کتاب مذهبی داشته باشیم ؟ هندونه خوری پای لرزشم بشین بهار خانم! من_ ارغوان خانوم من هیچکدوم از فامیلا عابد و زابد نبودن ولی پروژمه دیگه !! میشه اینقدر غر نزنی ؟ اصلا تو نمیخواد واسه عکس بیای! منو نیلو میریم. بابا یک هفته وقت داریم دیگه !! خدا نمیکرد من تنها باشم و از ارغوان چیزی بخواهم ...! انقدر غرغر میکرد که خودم با احترام حرفم را پس بگیرم و یک غلط کردم هم بزنم تنگش ! از دانشگاه که برگشتم با دیدن میز گرد سه نفره مامان و باده و بارین ،من هم به انها اضافه شدم و مشغول حرف زدن شدیم . امشب به خانه مادر شوهر بارین دعوت شده بودیم و بحث درمورد برادر شوهر از دماغ فیل افتاده او بود. "ایش ایش پسره ی پودر خورده هیکل گولدونی !!" از پسر هایی که با پول پدرشان خوش بودند تازه ادعا هم داشتند و فکر میکردند میتوانند دنیا را هم با پول پدرشان بخرند بیزار بودم ! کت و شلوار خوش دخت صورتی رنگی انتخاب کردم و اماده شدم. ارایش ملایم هماهنگ با تناژ لباسم انجام دادم و موهایم را ساده بالای سرم بستم . به چهره جذاب دختر داخل ایینه لبخند زدم و با صدای مامان، همراه باده از خانه خارج شدیم. از جو عمارت خانواده انوش(خانواده شوهر خواهرم بارین ) خوشم نمیامد ! من و باده مجبور بودیم بنشینیم جلوی پسر فیس و افاده ای خاندان انوش و این مرا که نه اما باده را کمی معذب میکرد . ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋