🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ ببخشید برادر... خواب موندم... راه ... بیوفت... بریم. سید_ علیکم السلام! من_و رحمة البرکاته! راه بیوفت سید. با هم راهی شدیم و میان جمعیت رفتیم‌. من هر جا صحنه زیبا گیر می اوردم دست به دوربین میشدم اما برادر از صحنه های خاص عکس میگرفت و برخلاف تصورم عکاس ماهری بود... صحنه هایی پیدا میکرد که من دوست داشتم کتکش بزنم و خودم با زور گویی از انها عکس بگیرم... سید_ خانم شریفی اگه مشکلی نیست من چند لحظه ازتون جدا شم... ده چهل و پنج دقیقه نبش فلکه اب منتظرم. اگه هم نبودم... من_ سید جون جدت گیر نباش شمارتو بده من خودم همینجوری ردم با تو این جمعیت میزنم گم میشم جواب بابامو تو باید بدیااااا ! دستی به ته ریشش کشید و خودکاری از جیبش بیرون کشید! سید_ کاغذ همراهتونه؟ من_اورع. پوست ادامس خرسی که داخل جیبم بود را بیرون کشیدم و ان را به سمتش گرفتم . ادامسم را باد کردم و سریع نزدیک صورتش با صدای بلند ترکاندمش. باز هم نگاه هاج و واج کوتاه سید نصیبم شد و خنده های خفه من... کاغذ ادامس را که کف دستم گذاشت انرا داخل جیبم فرو کردم و برایش دستی تکان دادم. من_ من رفتم .بای بای...راستی سید ... شیطون دم گوشت زمزمه نکن یهو به یکی از این خواهرا زیر زیرکی نگاه کنیو... با شنیدن استغفر الله گفتنش دوباره خندیدم و از او دور شدم . چند جایی ایستادم و عکس گرفتم و با حس خفگی ام میان اینهمه پیرزن چاغ و بوی بد عرق،از انها جدا شدم و وارد پیاده رو که خلوت بود شدم . کله ام داخل دوربین بود که با شنیدن صدای مخملی زنانه ای، سر بالا بردم... اع اینکه همسر خود شهید است ! روی زمین نشسته بودو اشک میریخت... عکسی بی هوا از صحنه روبرویم گرفتم که این تصویر غم انگیز بیش از حد بی نظیر و ... کلمه ای برای وصفش پیدا نکردم...! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋