🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ناخودآگاه با دیدن نگاه زن به خودم، دستی به لبه مقنعه کشیدم و آن را جلوتر بردم. " بهار بانو تو چه شده؟!! مقنعه تو درست کن ببینم..!دیوانه! حجاب گرفته برای من اینجا.." اما انگار دستم برای عقب کشیدن مقنعه لمس شده بود و حرکت نمی کرد... با دیدن پسرک کوچکی که به سمت مادرش می دویدو مادر، دستانش را برای آغوش کشیدن پسرش باز کرده بود ملتهب تر از قبل شدن... این مرد زیادی برای شهید شدن جوان بود... برای همسرش زود بود بیوه شود و همینطور برای فرزند کوچکش که طعمه یتیمی بچشد... بی اراده خودم هم به دیوار گوشه پیاده رو تکیه دادم و روی زمین نشستم. این چه حسی بود؟! انگار کسی قلبم را چنگ می زد... اشک هایم صورتم را پوشاند. گوش تیز کردن و دل سپردم به روضه ای که مداح می خواند اما از اسم‌هایی که می‌برد حتی یک نفرشان را نمی‌شناختم...! به خودم که آمدم، من هم قاطی جمعیت به مزار شهدا آمده بودم و بالا سر مزار شهید بودم. به ساعتم نگاه کردم. "۱۰:۳۰" سید کمی منتظر می ماند. سرم را که بالا بردم از دیدن صحنه پیش روی ماتم برد پاهایم سست شد... حس و حالم خوش نبود... چیزی بین سردرگمی و... خودم برای خودم شده بودم مجهولی بزرگتر از تمام ایکس و ایگرگ های مبهم ریاضی... من کجا ایستاده بودم...؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ این حس تازه چه بود که حتی عجیب تر از بلوغ، مسئله بی‌خاصیت فیزیک و معادلات در هم شیمی تاریخ های در هم ادبیات بود...! این غلیان احساس های جدید چیست...؟! نیازمند تلنگری بودم تا به خود بیایم... تمام این حس و حال ها با دیدن پسرکی که روی جسم و کفن پوش و بی جان پدرش در میزد و عطر تلخ کافور پدر را به مشام می کشید به من دست داد... روی زمین سرد و نم قبرستان شستم. " من چم شده...؟!" لحظه چشمم به قبرهای خالی گورستان افتاد... روزی من هم تک عروس سفید پوش این قبرستان خواهم شد اما آن کیست که جان مرا از بدنم می ستاند...؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋