🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 جالب بود! بدون هیچ آرایشی، خاص تر و زیباتر از همیشه شده بودم. زیر لب صلوات فرستادم و در اتاقم را باز کردم. صدای ترق تروق داخل اتاق پخت نشان از بودن مامان، خانه ساکت و بی غرغر نشان از خواب بودن باد و صدای شرشر دوش حمام نشان از بودن پدر میداد... بدون وقفه شکلات کوچکی از جا شکلاتی روی کانتر برداشتم و از خانه بیرون زدم. همان مرا نبینند بهتر است...! بند کیفم را روی شانه محکم کردم سوئیچ ماشین بهامین( برادرم)را از جیبم بیرون کشیدم. امروز با ماشین او میرفتم... چه میشد مگر؟! او که نبود... حالا یک صفر کیلومتر شمار ماشین این طرف و آن طرف...! به جای بر نمی خورد، می خورد؟؟ در را که بستم حس کردم چادرم نیست! رو که برگرداندن دیدم که بعله! لبه چادرم میانه در ماشین گیر کرده و چادر از سرم کشیده شده است. در ماشین را باز کردم چادرم را داخل کشیدم و با هزار ضرب و زور آن را سر کردم. ماشین را روشن کردم و از پارکینگ بیرون زدم. به دانشگاه که رسیدم ماشین را در پارکینگ پارک کردم. با دست های خیس از عرق حاصل از استرس عجیبی که داشتم در را باز کردم و بعد از جمع کردن چادرم از ماشین پیاده شدم. دستی به چادرم کشیدم... همه چیز خوب بود. با تپش قلب شدیدم ،راه ورودی را در پیش گرفتم. به حراست که رسیدم، خانم علیپور لحظه ای از دیدنم مات ماند... این بهار کجا آن دختر بی حجاب با صورتی نقاشی شده کجا...؟ حیاط دانشکده پر از دانشجو بود و ارغوان نیلوفر هم کنار ایکیپ سابق در جایگاه سابق، زیر درخت بید مجنون ایستاده بودند. رو برگرداندم تا مرا نبینند. وارد دانشکده که شدم نفسی عمیق کشیدم. تا اینجا که خوب پیش رفتم. وارد کلاس که شدم کسی نبود وکیف زرشکی نیلوفر روی نیمکت های ردیف آخر کلاس خودنمایی می کرد ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋