🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part51
بعد احوالپرسی، با شنیدن صدای سید که میگفت سوار اتوبوس ها شویم رفتیم و دقیقا ردیف اخر اتوبوس نشستیم.
نیلوفر و زهرا هر دو ماشین گیر داشتند...
قرص خوردند و نیلو سرش را روی شانه ام گذاشت و چشم هایش را بست.
نیلوفر_ بهار یادته؟ همیشه وسط مینشستی سمت راستت من سمت چپت اغوان مینشست؟ همیشه ام ردیف اخر اتوبوس رو تصاحب کرده داشتیم و نمیذاشتیم هیچکس بیاد...کاش ارغوانم...
صدای نفس عمیقم را که شنید،سکوت کرد.
من_ارغوان درست بشو نیست. میدونم...
نفسهای یک نواخت نیلوفر را که حس کردم، فهمیدم خوابیده.
زهرا هم همین اول خوابش برده بود و فقط من و ریحانه بیدار بودیم.
یک ساعتی که از حرکتمان گذشت ابمیوه و کیک پخش کردند که برای صبحانه بخوریم.
زهرا بیدار شد و ارام با ریحانه مشغول صحبت بود اما من حرفی نمیزدم که نیلوفر بیدار نشود.
بی سر و صدا ابمیوه ام را خوردم و مال نیلوفر را هم داخل کوله اش گذاشتم.
هندزفریم را از کیفم بیرون کشیدم و به زهرا و ریحانه گفتم هندزفری میگذارم و اگر کاری دارند فیزیکی صدایم کنند...
شانسی یکی از اهنگ ها را انتخاب کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم...
"از دامن تو چه پهلوونا
عطر سفر خدا گرفتن
مردای الم به دست میدون
از نور دل تو پا گرفتن
با هفت هزار قلب عاشق
ما لشکری از فرشتگانیم
پر پر شده اید پر بگیرید
رفتی که تا ابد بمانی"
******
✍
به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋