🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 ******** با احساس ایستادن ماشین، چشم هایم را باز کردم. برعکس شده بود... قبل اینکه خوابم ببرد سر نیلوفر روی دوش من بود و حالا سر من روی دوش او. سرم را بلند کردم. کسی جز من و زهرا نیلوفر و ریحانه داخل اتوبوس نبود. من_ بقیه کجان؟ ریحانه_ ایستادیم واسه ناهار. من _ اخ گفتیا...خیلی گشنمه. وقتی که پیاده شدیم فهمیدم رستوران خواهران و برادران جداست. چقدر جالب! وارد رستورانی که خواهران انتخاب کرده بودند شدیم و ناهار را دور هم خوردیم. بعد از خواندن نماز ظهر، سوار اتوبوس شدیم و دوباره حرکت کردیم. ساعت نزدیک ۱۰ شب بود که رسیدیم هتل... ۸ صبح تا ۱۰ شب در راه بودیم... خسته کننده بود اما هیجان زیارت نگذاشته بود آثاری از خستگی در تنم بماند... پیاده شدیم و برای تعیین اتاق مجبور شدیم چند دقیقه‌ای را داخل لابی بگذرانیم. واحدهای خواهران طبقه پنجم و واحدهای برادران طبقه چهارم بود. کلید اتاق ها را که داده اند قرار شد من و ریحانه در یک اتاق بمانیم و زهرا نیلوفر داخل یک اتاق. کارت اتاق را که تحویل ریحانه دادند، همه کوله هایمان را برداشتیم و سوار آسانسور شدیم. هوای خنک داخل آسانسور، حس خوبی را بهم منتقل کرد... سرم را به دیواره ی آسانسور چسباندم و گفتم: من_ الان دلم یه دوش آب داغ میخواد و پشت بندش حرم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋