🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part53
********
با احساس ایستادن ماشین، چشم هایم را باز کردم.
برعکس شده بود...
قبل اینکه خوابم ببرد سر نیلوفر روی دوش من بود و حالا سر من روی دوش او.
سرم را بلند کردم.
کسی جز من و زهرا نیلوفر و ریحانه داخل اتوبوس نبود.
من_ بقیه کجان؟
ریحانه_ ایستادیم واسه ناهار.
من _ اخ گفتیا...خیلی گشنمه.
وقتی که پیاده شدیم فهمیدم رستوران خواهران و برادران جداست.
چقدر جالب!
وارد رستورانی که خواهران انتخاب کرده بودند شدیم و ناهار را دور هم خوردیم.
بعد از خواندن نماز ظهر، سوار اتوبوس شدیم و دوباره حرکت کردیم.
ساعت نزدیک ۱۰ شب بود که رسیدیم هتل...
۸ صبح تا ۱۰ شب در راه بودیم...
خسته کننده بود اما هیجان زیارت نگذاشته بود آثاری از خستگی در تنم بماند...
پیاده شدیم و برای تعیین اتاق مجبور شدیم چند دقیقهای را داخل لابی بگذرانیم.
واحدهای خواهران طبقه پنجم و واحدهای برادران طبقه چهارم بود.
کلید اتاق ها را که داده اند قرار شد من و ریحانه در یک اتاق بمانیم و زهرا نیلوفر داخل یک اتاق.
کارت اتاق را که تحویل ریحانه دادند، همه کوله هایمان را برداشتیم و سوار آسانسور شدیم.
هوای خنک داخل آسانسور، حس خوبی را بهم منتقل کرد...
سرم را به دیواره ی آسانسور چسباندم و گفتم:
من_ الان دلم یه دوش آب داغ میخواد و پشت بندش حرم.
✍
به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋