🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 چند دقیقه ای فقط در سکوت نگاهم کرد و با این حرکت نمیدانست چه استرسی را به جانم انداخته... اگر با علی مخالفت کند... با صدای تک سرفه اش، حواسم جمعش شد. بابا_ مادرت با علی مخالفه. منم بیشتر به نظر تو اهمیت میدم تا مادرت چون تو باید باهاش زندگی کنی نه مامانت. خانواده پسره رو از قدیم و ندیم میشناسم. مطمئن باش پدرش اگه منو ببینه میشناسدم و به خاطر همین دارم رضایت میدم. چون از خانوادشون مطمئنم. بهار دارم از همین الان باهات طی میکنم. اگه رفتی سر زندگیت و منو ندیدی فکر نکن به یادت نیستم. خودت وضعیت مادرت رو بهتر میدونی. بعد فوت خاله ات تعداد قرص اعصابش از دستمون در رفته. نمیتونم ریسک کنم. میذارم به کسی که دوست داری برسی اما انتظار نداشته باش منو مامانت پشتت باشیم. اشک جمع شده داخل چشمم را پس زدم. من_یعنی یا علی یا شما؟ بابا_ من اینو گفتم؟ میدونی من دیکتاتور نیستم. اگه بودم یه بلایی سر پسره می اوردم که خودش راهی رو که اومده برگرده و تورم میدادم به فربد که میدونم از بچگی خاطر خواهته و میدونی بران سختم نبود اما بهار... چون خودم عشقو تجربه کردم دوست دارم تو ام تجربه اش کنی. با همه چیز علی باید بسازی. تو توی خانواده ای بزرگ شدی که... من_ بابا جز سطح مالی من و علی همه چیزمون به هم میخوره. بابا_ میتونی بسازی با این مشکل؟ من_اره. بابا_ مطمئنی. من_ بله. بابا _من اتمام حجتمو کردم. اینم بدون... اگه مشکلی تو زندگی با علی برات پیش اومد، من نیستم. چشم هایم را ارام روی هم فشردم و گفتم: من_بابا من علی رو دوست دارم. به خاطرش همه چیو تحمل میکنم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋