🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 نیلوفر هم می رود و باز می مانم من و این خانه و فکر نبودن علی... وقتی می آید خانه، لحظه به لحظه حضورش را ثبت می کنم. دوباره آخر شب می رسد و بحث را وسط می کشد. علی_ خانمم؟ فکر کردی؟ من_ در مورد؟ علی_ رفتنم. من_ علی... کی ثبت نام کردی؟ علی_ ۱ سال میشه. من_ چرا موقع ثبت نام به من نگفتی؟ علی_ بهار؟ راضی هستی برم یا نه. دل کندن سخت بود اما لحظه‌ای یادم رفت سمت حضرت زینب(س)... عباسش را از دست داد، علی اکبرش وارد میدان شد و برنگشت، سر بریده برادرش را دید و دم نزد... آن همه زجر کشید و دم نزد... سردرگم بودند اما باید تصمیم می گرفتم. من مدافع حجاب بودم مگر نه؟ پایش و وسط می آمد سرم را می دادم اما حجابم را نه مگر نه؟ علی... مردم نمی‌خواست جانش را برای بی بی زینبش فدا کند می توانستم مانع شوم؟ صدایی در گوشم می پیچید... لبیک یا زینب... " عاشقت هستم شدیداً دوستت دارم ولی، دلبری هایت بماند بعد از فتح سوریه" ********* چشم میدوزم به جاده رو به رو... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋