— ۱۳ — هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (استقبالی از پادکست سکرات ایمان در این زمان) بچه‌ها را که دیده‌اید؛ گاهی -فی‌المثل در نوروز و وقتِ عیدی‌گرفتن- می‌افتند در فازِ پول جمع‌کردن و هزارتومان هزارتومان روی هم می‌گذارند و هر روز دوباره هزار بار همه‌اش را می‌شمارند تا ببینند چه قدر شده… گویی پس از مدتی احساس می‌کنند چیزی جمع نکرده‌اند، پس دوباره می‌روند سراغشان و می‌شمارند و یک‌به‌یکشان را نگاه می‌کنند تا فراموش نکنند این‌ها را جمع کرده‌اند و بی‌حاصل نیستند… من نیز همان بچه‌ام؛ چند پشیز دستاورد خیالی زندگی‌ام را گذاشته‌ام جلوی چشمم و مدام بزرگش می‌کنم و مدام مرورش می‌کنم تا مبادا لحظه‌ای احساس کنم خالی و پا در هوایم… تا ببینم چیزی ندارم… آه! همه‌اش بادِ هواست… لحظهٔ مرگ چه خواهد شد؟ این همه جدایی و این همه تعلّق… خدایا! هم آن بچه، هم من، خوب می‌دانیم که این‌ها که می‌شماریم مال ما نیست… و الّا این قدر نمی‌شمردیمشان… اگر خیالمان راحت بود که مال ماست، این قدر بلاوقفه نمی‌شمردیمشان… نمی‌دانم از دولتِ فقر چه کم دیده‌ام که به بیابانِ تصاحب و تملّک پناه می‌برم و از رهایی چه بدی دیده‌ام که سفت به چیزها می‌چسبم و چه از مرگ، تلخی دیده‌ام که آن قدر زندگی را شیرین می‌کنم که دلِ مرا بزند؟ عجیب است داستان بشر! بی‌چیز پا می‌گذارد در این دنیا و عمری دنبال چیزها می‌دود تا در آخر یا ببیند یا نشانش دهند که باز هیچ نداشته و ندارد… چه دانم نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه می‌دانم / چو هستم، نیستم ای جان ولی چون نیستم، هستم… بیخیال! دلم نمی‌خواهد اگر فقر را هم نمی‌بینم، دم از داشتنش بزنم… و نمی‌خواهم به دروغ این را هم تصاحب کنم… اما چه کنم؟ چرا وقتی هیچ ندارم، بیشتر هستم… چرا وقتی چیزی نیست که به آن آویزان شوم، گویی تازه وجودی در من دمیده می‌شود… چرا وقتی مستم، این قدر حاضرم…؟ مگر انسان چیزی جز نسبت و طلب و انس و محبت است؟ مگر چیزی جز تعلّق است؟ پس چه چیزی در او جز «جریان» و «رؤیت» معنا می‌دهد؟ ما زندگی را سفت می‌چسبیم و می‌میریم و می‌گندیم، و آنگاه که رهایش می‌کنیم، جریان می‌یابیم و زنده می‌شویم… اینجاست که آیهٔ «فإذا فرغت فانصب» در گوشم طنینی می‌گیرد و پژواک می‌شود… «فإذا فرغت فانصب»… «فإذا فرغت فانصب»… تا به جایی رسیدی، بدون مکث راه بیفت… آخر اگر دستاورد ما چیزها بودند، چرا باید بعد از هزارجان‌کندن و به‌کف‌آوردن چیزهایی عظیم و سهمگین، پنج دقیقه هم استراحت نکنیم و باز راه بیفتیم…؟ مثل این است که کسی صدهامیلیارد تومان پول داشته باشد و باز به او بگویی صبح زود باید بروی سرِ کار… می‌دانی یعنی چه؟ یعنی همیشه موجودی حسابت صفر است… هرچند از سرِ عجیبی‌اش گویی می‌تواند میلیاردها‌تومان تراکنش داشته باشد… پس کاری که با این حساب عجیب معنا می‌دهد انجام دهی، این نیست که چیزی جمع کنی که همیشه صفر است، بلکه این است که جریان یابی و تراکنش ایجاد کنی… می‌دانید؛ می‌توانم بنشینم برای دوری و بی‌مایگی‌ام حسرت بخورم و گریه کنم… چنانکه سال‌ها چنین کردم… اما فهمیده‌ام این رَویه ظاهرش ناراحتی از خودخواهی و تبرّی از آن است اما باطنش عین خودخواهی و چسبیدن به آن است… به قول خواجه: هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را کشتی‌شکستگانیم، ای باد شُرطه برخیز باشد که باز بینیم دیدار آشنا را چه قدر قشنگ گفته! «هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی»، اگر دور و بی‌مایه‌ای حرص نخور، بردار جامی و خم کن شراب را… این، کیمیایِ هستیِ انسان است. این، آن چیزی است که به انسان حضور می‌دهد و مسِ غلیظش را به طلای لطیفی بدل می‌کند؛ مستی و نیستی! الآن هم که میخانهٔ «اربعین» به راهست و مستی سهل‌ترین کار… تنها باید راهی بجویم و خودم را گوشه‌ای از این کاروان جا کنم… از گریه‌های متافیزیکی و آه‌های خودخواهانه دست بردارم و تنها نظاره کنم… نظاره کنم این تصویر مست‌کننده را… این اقیانوس یگانگی را… این کشتی نجات را… و زیر لب زمزمه کنم: منم که دیده به دیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کارساز بنده‌نواز نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق به قول مفتی عشقش درست نیست نماز در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر در این سراچهٔ بازیچه غیر عشق مباز ✍ چرک‌نویس @baaz_arbaeen | …باز، اربعین