📜 این ما و اینهمه جهانِ گشودهٔ اربعینی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔸 متنی با عنوان «چهل گام در اربعین»، و پاسخِ استاد طاهرزاده با عنوانِ «این ما و اینهمه جهانِ گشودهٔ اربعینی»…
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
⬇️
هدایت شده از باز، اربعین…
💠 دورِ هم جمع شدهایم،
تا به کمکِ واژهها،
از نو با اربعین دیدار کنیم.
🏴 به موازاتِ اربعین امسال، کانال «باز اربعین» همّت کرده است برای تبادل و بهاشتراکگذاری متنهایی که دربارهٔ رخداد اربعین نوشته میشوند و از شما عزیزان دعوت میکند نوشتههای خود را برای انتشار با ما به اشتراک بگذارید.
📜 میتوانید نوشتههایتان را برای قرارگیری در کانال، به شناسهٔ زیر ارسال بفرمایید:
💬 @mmnaderi
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
‼️ بزرگواران، اگر متنِ جاماندهٔ نیمهنگاشتهای دربارهٔ اربعین دارند و متمایلند ارسال کنند، همین چند روزه ارسال بفرمایند تا به عنوان مجموعهٔ امسال کنار هم گذارده و جمعبندی شود.
— ۳۵ —
« بسم رب اُمّ اَبیها و ابوها »
ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ
نون؛به قلم قسم و به آنچه مینویسند
هفته ای از اربعین نگذشته است
و ما اربعینان،به دنبال قصه خود پیاده به هجرت زده ایم تا بازیگر قصه گمشده خود باشیم.
و هفته ایست به شهر بازگشته ایم
در شهر و امان از روزمرگی و بی قصه گی اش
و درد از غربت شهر آشوبان در شهر
که خاک غربت بر سر میزنند
و درد غربت را کوله بار خویش کرده اند تا شاید دوباره،در صحرایی دیگر قصه خود بیابند؛حال خواهد این صحرا ۱۴۰۰سال پیش، پس از هجرت پسر رسول خدا در کربلا میان کوفه و مدینه باشد
خواه میان هور ها و بیابان های خوزستان
شلمچه و چزابه و خواه رمل های فکه
و یا هم اوج و فرود کوه های سرد کردستان
شایدم دشت ها و صحرا های سوریه،
حلب و ادلب و لاذقیه...
و ما چه کنیم که زادگان شهر های شلوغ و پر ازدحامیم شهر های بی وقت و بی امان شب و روز
ما اهالی خانه های سرد و پوچ شهریم
که خود را در آشفتگی و پریشانی شهرسازان و مهندسان و پزشکان و مدیران
پیدا کردیم و به دنبال راهیم و کوله بار بر دوش در انتظاریم در انتظار حادثه یا که هم خبر تا در بی نظمیِ نظمِ شهر کوره راه بگشاییم آخر کوچه های شهر تنگ تر از جان های منتظر ماست که خراب کنیم و دوباره بسازیم.
میدانی از پس ماهی کم تر به شهر که برگشتم
فقط یک چیز در درونم نجوا میکرد و موریانه وار وجودم را میجوید:
«از شهر بیزارم»
از انتظارِ در صف های شلوغ فلان باجه و فلان دکان و اداره،از نامه های بی روح از این اداره و سازمان به آن سازمان دیگری..
بیزارم از ترافیک ها و شلوغی هایی هروزی شهر
بیزارم از زیبایی زشت مصنوعی شهر
بیزارم از خاک و درخت و چمن پارک های مصنوعی شهر
بیزارم از پاهای خسته ای که مرکبش
مرده است و اسبی برای انس و تاختن در بیابان ها و دشت ها و کوه ها ندارد
روحم خسته است از بازی های هروزگیمان
آخر ما بازیگران شکست خورده بازی مناسبات بی روح و جان شهریم؛
ما بیزار خواب های خوش و آسوده مسافرخانه های شهریم
آری بیزاریم و تن و جانمان بی رمغِ سرما خوردِگی های سَرمای شهر است…
و آه اگر تو نبودی
تو، آری تو را خطاب میکنم
ای شهر آشوب شهر های ما
که با فریادت و نجوای شبانه نماز شب هایت؛خاک بیداری بر ما خواب زدگان زدی و ما را مهاجر و غریب و نا آشنای شهر ها کردی و مقصدمان را نا آشنا تر
و در انتظار وعده و ایمان و امید تو،میسوزیم.
ای امام
ای متصل غروب شهر جدید به طلوع مدینة النبی
چه کنیم امیدی هست بر میز های موریانه خورده شهر یا هم ابزار زنگ زده مهندسان شهر؟
یا اصلا به جوانه های نوظهور شهر؟
کاش میلاد آن ادبار کرده بر ظاهر دینداران کعبه پرست،همان مولود شهر های خاک خورده ما باز می آمد
و ما به امید آمدنش خرابه شهر را دوباره
میساختیم و مهیای حضورش میکردیم…
کاش در انتظار تو ای مولای ما
ابزار ها را نو و قلم ها را آغشته به جان و دل ها را مشتاق
و در پیش چشمانت میساختیم
و فریاد تو سر میدادیم
ای مولای من قلمم در این غروب غربت وفات جدت همان بعثت آخرین رسول رسالت حق بر کره ارض سخت به گردش میاید و پر لکنت و اشاره است
تو را یاد کردیم،در جان و تن بر سینی زیارت و خدمت جدت ابا عبدالله گذاشتن
و امروز به شهر برگشته ایم و خواستار عزمی نو و شهر آشوبی ایم برای دوباره گرد حیات بر ممات شهر زدن.
بَر شُکر خدای اگر،شب روز و ماه و سال
بجنگیم و داد بر آوریم که شُکر تو را که ما را در این زمان عشق انقلابِ امام و وصی و شهدایش دادی،تو خوب میدانی که حقا حقش بجا نیاورده ایم.
پس تو یاد کن ما را و پیشش بخوان
به نامِ بچه بسیجی های خمینی ندیده و سید علی دیده
و قوت ایستادگی و جنگیدن و خسته نشدن در این راه را بر ما صد افزون کن.
ای مولای غریب و نا آشنای محبوب ما
تو خوب میدانی که تو را با آل یاسین های رهبرمان یاد کردیم و خواندیم و یافتیم
و اگر تو را یاد میکنیم در یاد او تو را یاد کرده ایم.
به امید عزم و امیدی نو،برای ساختن دوباره، به قول حاج قاسم
قرارگاه جدت حسین بن علی،انقلاب اسلامی ایران.
✍️ یاسر
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۳۶ —
وقتی در کربلا بودیم مدام میشنیدم که ما نمیدانیم کجاییم و وقتی برگردیم ایران میفهمیم که کجا بودیم... هر چه سعی کردم که با این حرف کنار بیایم نشد. چند روز مزه مزه اش کردم و اخر نشد که نشد.
میخواهم در کنار تصویر شیرینی که در دلمان از کربلا مانده و فانتزی هایی که اینستاگرام در استوری ها به خوردمان داده کمی بیشتر پیش بروم و از کوچه بازارهای عراق و موکب ها کمی بیشتر صحبت کنم.
کشور توسعه نیافتهای که در ابتدایی ترین امور مدیریت شهرش هم مانده است، روزانه چندین ساعت برقش قطع میشد و از هر کوچه که رد میشدی منظره ای از سیم کشیهای در هم بی حاصل که عزم خم کردن کمر تیر برق ها را داشت، به چشم میخورد و هر روز صدای آهنگ یوسف پیامبر، از دور آدمها را آماده تعویض کپسولهای گاز برای پخت و پز خانه ها میکرد و هر موکب در صف آب آشامیدنی با سرعت زیاد در فرصت بیست دقیقه ای که افسر عراقی بهشان داده، مخزن شان را پر آب کنند و برای چند صد نفر زائر تشنه کام موکب خود ببرند
و جوانان پر توانی که هر یک با موهایی با بهترین مدل روز آماده شده در کوچه پس کوچه های عراق در انتظار فرجی از آسمان از کنار ماشین های لوکس و اخرین مدل دنیا که به قدری گرد و خاک گرفته اند که به سختی میتوان شماره پلاک ان ها را خواند رد میشوند.
جوانها میچرخند و بهترین برند پپسی مینوشند، اما آسفالت جلوی درب خانه شان از فرط گرد و خاک فرقی با کوچه ی خاکی نمیکند. سیصد چهارصد کیلومتر از مهمترین مسیر های عراق را هشت ساعت طول میکشد تا طی شود.
این حرف ها را به نام سیاه نمایی نگیرید و اجازه بدهید تا ادامه دهم. این ها را گفتم نه برای خراب کردن عراق و نه برای دلسوزی های ننه من غریبم بازی…
میخواهم یک بار دیگر به ایران و جایمان در دنیا فکر کنیم و بفهمیم که داریم از چه صحبت میکنیم. خیلی راحت یادمان رفته که باید شهری بسازیم و پاسدارش باشیم تا حرمی بماند. زیارت و زیارت کننده ای وجود داشته باشد.
ای کاش این بار قصد ریا میکردیم و زحماتمان در آب آوردن و جارو کردن و ... به چشممان می آمد و به جای دل خوش کردن به زحماتمان در حل مشکلات در ده بیست روز اربعین و خماریمان در سیصد و چند روز بقیه اش کمی دردمان می آمد و در سیصد و سی چهل روز باقی مانده سال برای رفع شان عزم میکردیم…
اگر میخواهید اسم این خواسته ها را دنیا بگذارید و بگوئید زیارت کاری به رفاهیات شهری ندارد بهتر است بگویم همه ما که برای اخرت کربلا میرویم خوب است که بدانیم برای همین زیارت، سوار بر اتوبوس ولوو میشویم و برای عبور از مرز به پشت درب اداره جات نظام توسعه میرویم و وَن ژاپنی مُکیّف دار سوار میشویم و زیر باد کولر امریکایی میخوابیم و زیارت عاشورا را در باند های امریکایی گوش میکنیم و از خوب یا بد بودن صدایش هم تعریف میکنیم و در مدت کمتر از یک ماه سی میلیون مصرف کننده تولیدات غرب هستیم…
و اگر همچنان اصرار دارید که برای زیارت فقط توفیق کافیست، لطف کرده به پشت بام خانه رفته، سلامی بدهید و ...
حال که بین ما زمزمه میشود که قرار است دنیا را با اربعین بگیریم خوب است بدانیم داریم از کدام دنیا صحبت میکنیم و در توهمات چشم بسته پیش نرویم؛ به امکان هایمان خوب توجه کنیم.
آری اربعین نشان دهنده شور و حرارت یک تاریخ است و اگر این شور و حرارت با سیاستی درست حفظ نشود و در مسیر توسعه کشور قرار نگیرد زود تر از آنچه فکرش را بکنیم در سردی های روزمره کوچه پس کوچه های ایران و عراق خاموش شده و به خاطرات درون حافظه ها مبدل میشود و عده ای هم در حال شمارش تعداد زائران و قیاس با سالهای گذشته سر مست از معاهده های خود و شاهکار های مدیریتی شل کن سفت کن خود میخوابند تا نماز شبشان غذا نشود.
بگذارید خلاصه کنم؛ اگر چشم ما عزم و همت و وفاق بین ملت را در اربعین میبیند باید با نشان دادن راه و هموار کردن مسیر برای حرکت هر چه تندتر این ملت بکوشد و حافظ و نگهبان این حرارت باشد و پای حسین و روضه هایش را به وسط کوچه های شهر و خانه ها بکشد.
فراموش نکنیم که هر جا که برویم ما نیاز به ساختن داریم؛ نیاز به علوم انسانی داریم؛ نیاز به فلسفه داریم.
✍ محمدحسین پورعلیرضا
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۳۷ —
عالَمِ موکب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر اعتقاد داشته باشیم که اربعین عالم دارد، میتوان گفت موکب نیز که یکی ارکان اربعین است، خودْ عالم است. در ظاهر موکب محلیست برای ارایه خدمات غذایی و اسکان، اما میتوان گفت موکب موضوعیت دارد و مکانی برای عاملیت انسان است، انسانی که نسبت عملی با امور دارد، آن هم نه به نحو ارادهی معطوف به قدرت بلکه ارادهی معطوف به خدمت رسانی به دیگری.
موکبداران سعی بر این دارند که هرچه بیشتر خود را خرج زائران کنند و داشتههای خود را با دست سخاوت به آنها ببخشند، به بیان دیگر معنای وجود خود را در خدمت به زائران مییابند و البته به نظر میرسد این موضوع به نحو معجزه آسایی در اربعین رخ مینماید و چه بسا به همین دلیل گفته میشود اربعین آینهی آیندهی انسان است.
در عالم موکب آنقدر انسان در حضور عالم است که نیاز به هیچ امر بیرونی نیست، به عبارت دیگر میان عالم اربعین و عالم موکب و تقدیر تاریخیِ رخ داده به میزانی پیوستگی وجود دارد، که خودبخود واجد حیات و شور و جریان است. گویا موکب و نسبتهای انسانی آن، روضهی محقق است، موکب مجالیست برای آنکه بتوان برای مدتی از عالم سرد و بی روح انسانهای منفرد و بدون مهر و شفقتِ امروز، رهایی پیدا کرد و برای مدتی در دریای کرانناپیدای انسانی دیگر نفس کشید و آنگاهست که چشمهی اشک آدمی جاری میشود و میتوان امید داشت که راه آیندهی انسان از همین نسبت موجود در موکب بگذرد و آشکار شود.
✍ زهرا رجائی
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۳۸ —
در جستجوی نور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر سال در حسرت سفر اربعین، با سوز و گدازی وصف ناپذیر راهیان اربعین را بدرقه می کردم و در دل به دلِ جامانده ام تسلی می دادم که جامانده ها را راهیست به حسین که شاید راهیان این راه این را درک نکنند.
و اینک امسال این من و این دلی که سوخته بود، او را هم راهی کردند، بسم الله، باید طی طریق می کرد تا بیابد نوری را که در انتظارش بود.
در لحظاتی که شفق در افق آسمان کربلا جلوه گری می کرد و کم کم جای خود را به سیاهی شب می داد، با پاهای خسته از سفر وارد کربلا شدیم، ولی کوله باری داشتیم پر از خاطرات شیرینِ مشایه که هر کدام می توانست خستگی این جسم را نوازش کند و التیام بخشد.
در کوچه پس کوچه های شهر می رفتیم و چشم ها شوق دیدن گنبدهایی را داشت که سالهای مدیدی در عطش دیدن شان همچون ابر بهاری گریه ها سر داده بود.
از خیابان های شهر گذشتیم تا بالاخره رخِ اولین گنبد بر ما جلوه گری کرد، آری گنبدی از آنِ ساقی که کارش دلداده کردن بود، تا کسی جز ارباب را طلب نکند. و بعد از آن چشمان عاشقم طلب جام مدام می کرد و هر دم تشنه تر از قبل در جستجوی راهی که بین دو حرم بود، و اینک جلوه گری گنبدی ویژه تر، انگار مسیری را باید طی کنی تا به اندرونی راهت دهند، گاهی نگاهی بر این گنبد و صحن و سرا و گاهی بر آن دیگری.
این دل بی قرار طاقت دوری نداشت، اما همین که جسم خسته و بیمارت تا اینجا دوام آورده بود کار عشق بود و جز این ممکن نبود. ولی انگار در ازدحام این مسیر نور دیگری مرا صدا می زد، که بیا و خستگی به در کن و با حالی خوش تر به زیارت برو. ناخودآگاه به یاد یک آدرس افتادم که لحظات آخر قبل از سفر به دست من رسیده بود.
بیت ابو الفاطمه نام منزلی بود در طبقه چهارم در شارع العلقمی، که اصلا قرار نبود چنین آدرسی به کارمان بیاید، جستجو کنان به دنبال پیدا کردن آن نام به راه افتادیم. بالاخره دری به روی ما باز شد و دخترکی به نام نور، زیبا رو و نورانی با موهایی طلایی همچون نور به استقبال ما آمد.
لابد این دخترک دو ساله رسالتی داشت که ما را از مرزهایی دور و در بین این ازدحام و شلوغی شب که موکب ها و منزل های دیگر می توانست در انتظارمان باشد، به اینجا کشانده بود.
آن چه از میهمان نوازی مردم این سرزمین در مسیر مشایه دیده و شنیده بودم تکمیل کننده تر را در این منزل با صفا به نظاره نشستیم، مریض داری و همنشینی با میهمان و هدیه دادن هایشان به وقت خداحافظی را هم اضافه کن بر این لطف و صفا. کرم و صفای این بیت مرا به یاد کریم اهل بیت می انداخت.
من اما در جدال با بیماری و عطشِ زیارت، به نور فکر می کردم، به خانه شان که کوچک بود ولی مثل سرزمینکربلا که می گویند این روزها وسعت می یابد تا این همه زائر را در دل خود جای دهد، به مادر بزرگش که همه کاره این بیت بود، به اینکه منزلشان در طول سال برای میهمان ها باز است و مثل زمان اربعین دسته دسته میهمان می آید و می رود و ایشان بهترین پذیرایی و زیباترین رفتار را با میهمان دارد، و به خیلی چیزهای دیگر که بغض می آید و راه گفتنش را می بندد.
سفرِمن تمام شد، دیدار نور به پایان رسید، اما نور هنوز دارد در باز می کند بر روی میهمانی دیگر و این راه ادامه دارد. من اما به وسعتِ دلِ صاحبان این بیت می اندیشم و در جستجوی نور. دلی که من صاحبش هستم باید به کدامین خصلت منوّر شود تا من نیز ادامه دار شوم و در یک چیز خلاصه نشوم.
در جستجوی نور...
✍ بیکرانگی
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۳۹ —
جا ماندم!
شاید در میان این همه کربلا آمده، این جسارت باشد که منِ جامانده بخواهم سخن بگویم...
اما این جسارت را به جان میخرم و با عرض معذرت به سخنهایم ادامه میدهم.
نمیدانم چه شد و چه گذشت که وقتی به خود آمدم، در تب و تاب رفتن در حال سوختن بودم...
اشکها ریختم و آن اشکها هیچاند!
هیچِ هیچ!
تا لحظهی آخر در دلم امید بود. اینقدر در امید خیالیام غرق شده بودم که متوجه نشدم شب اربعین فرا رسیده است و دیگر هیچ راهی نمانده.
تمام شده بود؟ نمیدانستم!
در وصفِ رسیدن به اربعین، این شعر را دیدم...
«آنگونه دلم سوخت ز داغِ غم هجران...
هرجا سخن از عشق که شد، آه کشیدم!»
اربعین، عشق است و ما دلدادگانی که اگر وصل نشویم، انگار که جانمان میرود!
ما جاماندگان هم پیادهرویِ کوتاهمدت داشتیم... در حد چندین ساعت.
خود را در کربلا تصور میکردم... میگفتم چه شکلیست؟
پیادهروی اربعین خستگی ندارد؛ اما پیادهروی چندین ساعت ما جاماندگان، شدید خستگی داشت!
به مقصد که رسیدیم، نوای «قدمقدم... پای علم... ایشاالله اربعین بیای سمت حرم...»
یک چیزی را در قلبم میلرزاند و بغض برای بار هزارم در گلو چمباتمه میزد.
کربلا کجا؟ آنجا کجا؟
در حالی که نایی برای قدم برداشتن نداشتم، بیاختیار قدمهایم برداشته شد؛ بیآنکه بدانم چگونه!
گویا قوت گرفته بودم!
از روز اربعین میترسیدم!
چون شهر خلوت و سوت و کور میشد...
چون ناگهان به خود میآیی و میبینی همه رفتهاند و تو جاماندی!
چون دروغ نبود که میگفتند دیوانه میشوی!
رفقا یکییکی رفتند و شاهد رفتنشان بودم... درد میکشیدند! می.گفتند تا نرسیم، باور نمیکنیم که داریم میرویم!
این اربعین چیست آخر که این همه دلدادهی دلخسته در تمنایش هستند؟
نمیگویم امیدم ناامید شد؛ چون همان ناامیدی، انگار بودنِ در نقطهی امید است.
شیرین بود... غم هجر حسین (ع) و اربعین!
جاماندگی، دردی فراتر از دیوانگیست.
گله میکنی، همچون کودکان قهر میکنی، دلت میشکند...
اما خیر در نشدن بود. نشدنی که گویا شدن است؛ و من به عنوان یک جامانده سخن نمیگویم... من یک جاماندهی رفتهام! با پای دل رفتهام؛ گرچه هرگز مانند خود رفتن نمیشود!
برای اربعین نوشتن، واژگان ضعیف و عاجزند!
قلم بر کاغذ میبری؛ اما فقط از وصفِ حال خودت میتوانی بنویسی.
انگار اختیار دست تو نیست... قلم خودش مینویسد! گویا او هم دلدادهی حسین است و از حس و حال نویسندهاش آگاه...
اینک که این سخنها را متذکر میشوم، ماه صفر به اتمام رسیده...
و در حسرت اربعینی دوبارهام تا شاید رفتن نصیبم شود.
این واژهی «رفتن»، معنای عجیبی دارد...
در اربعین، باید بروی... باید بروی تا آرام شوی.
به اندازهی تمامِ بغضهای فروخوردهات باید بروی.
اینقدر بروی تا به مقصدت برسی.
این مقصدی که میگویم، چیزی نیست که وقتی رسیدی تمام میشود!
نه! وقتی برسی، تمام نمیشود...
چون اربعین چیزی نیست که تمام شود. به راستی که یک نسبت حضور در آن پیدا میکنی و آنجا انگار هستی!
نرسیدنِ من جامانده، گویی یک رسیدن است.
وصالی که همچنان غم هجرش باقیست.
و چه بسا عالم زیبا میشود وقتی عشق برای حسین خالص باشد!
دردِ شمای رفته، از منِ جامانده بیشتر است... میدانم!
چون وقتی رفتهای، عاشقتر گشتهای... دیوانگی به روح و جانت هجوم میآورد. همه چیز دلگیر است!
به شخصه نیاز دارم بروم کربلا و در همانجا گم شوم... در حرم بمانم و به امام بگویم: «جاماندهات اینک «گمگشته» است!
کاش تمامِ زندگیمان اربعین بود...
من نمیدانم چه گفتم و تمام کلمات قاطیِ در ذهنم را بر کاغذ آوردم.
اربعین چیزی فراتر از اینهاست...
تمام نمیشود؛ چون یک بیانتها، اتمام ندارد!
امید است این توفیق در هرسال نصیب جاماندگان و یا رفتگان، بشود...
«خدا از ما نگیرد نعمت آشفتهحالی را»
✍ شایدعاشقدلخستهیبینامونشان
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۴۰ —
💠 «روایت اول»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای فرار از اصرارهای مداومش، همینطور که خیره خیره نگاه میکنم به عکس جهادگر شهید، میپرسم: به نظرت شهادت را به بها میدهند یا به بهانه؟!
از من اما زرنگ ترست و میفهمد دارم از زیر بار اصرارهایش در میروم..
برای هر کدام از توجیهاتم جوابی در آستین دارد...!
من اما نمیخواهم دلیل اصلیام را بگویم، من اما در اصل میخواهم از دلیل اصلی ِ جا زدنم فرار کنم...!
آخر سر با حالت قهر خداحافظی میکند و میرود ...!
چند دقیقه بعد نوتیف پیامش میآید که: چه قدر لجبازی تو دختر... من تا حالا به کسی اینقدر التماس نکردم.. به هر حال من اسمتو نوشتم..!
پیامش را از نوتیف خواندهام اما جوابی ندارم که بدهم!
آخر چه طور بگویم توان جسمی و گرما و تاول و... بهانه است..! چه طور بگویم پای قلبم تاول زده و روحم زمین گیرم کرده ؟ چه طور بگویم نشستهام کنج خراب آباد دنیا و تکه تکههای قلبم را از گوشه و کنار جمع میکنم ... چه طور بگویم که خودم هم در عجبم از این قلب و حالات و احوالاتش؟!
جواب نمیدهم و میفهمد که من هنوز همان سرتق ِ لجباز ِ زبان نفهمم...! همان که میخواهد با استدلال و فلسفه و خزعبلات اینچنینی خودش را تبرئه کند و دلیل بیاورد..!
لحظه ی آخر عکس لیست را میفرستد و میگوید مطمئنی از تصمیمت؟!
مطمئن نیستم! خیلی وقت هست از چیزی مطمئن نیستم! قرآن دست میگیرم، چشمهایم را میبندم و قرآن را روی قلبم میفشارم و صفحه را باز میکنم...
چند بار میخوانم عربی به فارسی،
فارسی به عربی...
قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ...
«ظلمت نفسی» مدام در ذهنم مرور میشود ...
و آیه ی آخر میشود تیر خلاص...
فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ ۖ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ...
از شهر بیرون آمد..
از شهر بیرون برو...
از این مردم فرار کن به سمت حسین...
💠 «روایت دوم»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خادم موکب میخواهد عکس دسته جمعی بگیرد؛ من اما کز کردهام گوشه ی موکب و نگاهشان میکنم ...
دانشجوهای بیست و چند ساله با ذوق بچگانه ای علم هایشان را تکان میدهند و با عشق سلام یا مهدی میخوانند ...!
نگاهشان میکنم و نمیفهمم کی و کجای سرود تصویر مقابلم تار میشود و گونههایم خیس...!
شاید چند ساعت پیش وقتی بالاخره چند صندلی پلاستیکی پیدا کرده و کوله بار زمین گذاشته بودم، طعم گس چای عراقی را مزه مزه میکردم و همچنان جمعیت روان را نگاه میکردم، برای ثانیهای با خود گفتم کدامیک از این آدمها به تو میرسند...! و حالا بغض همین یک جمله سر باز کرده باشد...
.
وقت گذشته و زمان حرکت است
میروم که تذکر بدهم و حرکت کنیم...
دختر ِجوان ِعربستانی میگوید: اسم من زینب و اسم هایمان را میپرسد.
میگویم من هم زینبم...
و ناخود آگاه به سمت آغوش هم کشیده میشویم ...
هر سه زبانِ عربی، فارسی و انگلیسی را دست و پا شکسته و با زبان بدن به کمک گرفته که چیزی به من بگوید...
به قلبش اشاره میکند و میگوید My heart is broken...
چند لحظه بهت زده میمانم ... بعد انگار خاکستری درونم شعله ور شود...! نگاهش میکنم، اشک در چشمهایم حلقه میزند. باز به آغوشش میکشم، میفشارمش...
نمیدانم میفهمد یا نه، اما زیر گوشش زمزمه میکنم من هم همینطور ...
فکر میکنم کوله ام برای یک قلب شکسته ی دیگر جا داشته باشد...!
💠 «روایت سوم و آخر»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بغض چیز عجیبی ست...
نفس میرود و میآید، اما آدم احساس خفگی میکند...!
این بغض ِ غریب
از همان شبی شروع شد که پاهای تاول زده و ناتوانم را میکشیدم روی زمین و صدای لش لش ِ کفشهایم را میشنیدم ... بعد با خودم میگفتم این صدا را با تمام وجود سیو کن برای لحظههای دلتنگی..!
از همان لحظهای که در تاریکی شب، سر در گریبان تفکر و حیرت و عشق با نوای آسد مرتضی آوینی حیاتم را به چالش میکشیدم و در مواجه ی نابرابر ِ روزمرگیها و مردگیها همیشه اندیشه و صدای اسد مرتضی پیروز میشد ...!
آن شبی که من مانده بودم و جمله ی، این اربعین چیست و ما کجاییم؟!
همان شب، بغض نشست به جانم...!
با دیدن تابلوی " مدینه الامام الحسن للزائرین..! "
از آن شب بغض خفه کننده و گلوگیری مهمانم شد و تا کربلا همسفرم ماند...
ره توشه ی سفرمان دقت به نشانه ها و روضه ها بود...!
اگر مجال و توان بود همان دم، همان لحظه بدون توجه به اطراف مینشستم رو به روی این تابلو و های های میباریدم...!
.
.
#تو_تنها_امامزاده_ای_که_حرم_نداری...
✍ زینب امینی
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین