— ۴۰ —
💠 «روایت اول»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای فرار از اصرارهای مداومش، همینطور که خیره خیره نگاه میکنم به عکس جهادگر شهید، میپرسم: به نظرت شهادت را به بها میدهند یا به بهانه؟!
از من اما زرنگ ترست و میفهمد دارم از زیر بار اصرارهایش در میروم..
برای هر کدام از توجیهاتم جوابی در آستین دارد...!
من اما نمیخواهم دلیل اصلیام را بگویم، من اما در اصل میخواهم از دلیل اصلی ِ جا زدنم فرار کنم...!
آخر سر با حالت قهر خداحافظی میکند و میرود ...!
چند دقیقه بعد نوتیف پیامش میآید که: چه قدر لجبازی تو دختر... من تا حالا به کسی اینقدر التماس نکردم.. به هر حال من اسمتو نوشتم..!
پیامش را از نوتیف خواندهام اما جوابی ندارم که بدهم!
آخر چه طور بگویم توان جسمی و گرما و تاول و... بهانه است..! چه طور بگویم پای قلبم تاول زده و روحم زمین گیرم کرده ؟ چه طور بگویم نشستهام کنج خراب آباد دنیا و تکه تکههای قلبم را از گوشه و کنار جمع میکنم ... چه طور بگویم که خودم هم در عجبم از این قلب و حالات و احوالاتش؟!
جواب نمیدهم و میفهمد که من هنوز همان سرتق ِ لجباز ِ زبان نفهمم...! همان که میخواهد با استدلال و فلسفه و خزعبلات اینچنینی خودش را تبرئه کند و دلیل بیاورد..!
لحظه ی آخر عکس لیست را میفرستد و میگوید مطمئنی از تصمیمت؟!
مطمئن نیستم! خیلی وقت هست از چیزی مطمئن نیستم! قرآن دست میگیرم، چشمهایم را میبندم و قرآن را روی قلبم میفشارم و صفحه را باز میکنم...
چند بار میخوانم عربی به فارسی،
فارسی به عربی...
قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ...
«ظلمت نفسی» مدام در ذهنم مرور میشود ...
و آیه ی آخر میشود تیر خلاص...
فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ ۖ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ...
از شهر بیرون آمد..
از شهر بیرون برو...
از این مردم فرار کن به سمت حسین...
💠 «روایت دوم»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خادم موکب میخواهد عکس دسته جمعی بگیرد؛ من اما کز کردهام گوشه ی موکب و نگاهشان میکنم ...
دانشجوهای بیست و چند ساله با ذوق بچگانه ای علم هایشان را تکان میدهند و با عشق سلام یا مهدی میخوانند ...!
نگاهشان میکنم و نمیفهمم کی و کجای سرود تصویر مقابلم تار میشود و گونههایم خیس...!
شاید چند ساعت پیش وقتی بالاخره چند صندلی پلاستیکی پیدا کرده و کوله بار زمین گذاشته بودم، طعم گس چای عراقی را مزه مزه میکردم و همچنان جمعیت روان را نگاه میکردم، برای ثانیهای با خود گفتم کدامیک از این آدمها به تو میرسند...! و حالا بغض همین یک جمله سر باز کرده باشد...
.
وقت گذشته و زمان حرکت است
میروم که تذکر بدهم و حرکت کنیم...
دختر ِجوان ِعربستانی میگوید: اسم من زینب و اسم هایمان را میپرسد.
میگویم من هم زینبم...
و ناخود آگاه به سمت آغوش هم کشیده میشویم ...
هر سه زبانِ عربی، فارسی و انگلیسی را دست و پا شکسته و با زبان بدن به کمک گرفته که چیزی به من بگوید...
به قلبش اشاره میکند و میگوید My heart is broken...
چند لحظه بهت زده میمانم ... بعد انگار خاکستری درونم شعله ور شود...! نگاهش میکنم، اشک در چشمهایم حلقه میزند. باز به آغوشش میکشم، میفشارمش...
نمیدانم میفهمد یا نه، اما زیر گوشش زمزمه میکنم من هم همینطور ...
فکر میکنم کوله ام برای یک قلب شکسته ی دیگر جا داشته باشد...!
💠 «روایت سوم و آخر»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بغض چیز عجیبی ست...
نفس میرود و میآید، اما آدم احساس خفگی میکند...!
این بغض ِ غریب
از همان شبی شروع شد که پاهای تاول زده و ناتوانم را میکشیدم روی زمین و صدای لش لش ِ کفشهایم را میشنیدم ... بعد با خودم میگفتم این صدا را با تمام وجود سیو کن برای لحظههای دلتنگی..!
از همان لحظهای که در تاریکی شب، سر در گریبان تفکر و حیرت و عشق با نوای آسد مرتضی آوینی حیاتم را به چالش میکشیدم و در مواجه ی نابرابر ِ روزمرگیها و مردگیها همیشه اندیشه و صدای اسد مرتضی پیروز میشد ...!
آن شبی که من مانده بودم و جمله ی، این اربعین چیست و ما کجاییم؟!
همان شب، بغض نشست به جانم...!
با دیدن تابلوی " مدینه الامام الحسن للزائرین..! "
از آن شب بغض خفه کننده و گلوگیری مهمانم شد و تا کربلا همسفرم ماند...
ره توشه ی سفرمان دقت به نشانه ها و روضه ها بود...!
اگر مجال و توان بود همان دم، همان لحظه بدون توجه به اطراف مینشستم رو به روی این تابلو و های های میباریدم...!
.
.
#تو_تنها_امامزاده_ای_که_حرم_نداری...
✍ زینب امینی
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین