✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#قسمت_سیزدهم
از آشپزخانه سرک کشیدم.
منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد،
اما منوچهر بی اعتنا بود.
چرا این طوری شده بود؟
این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد.
علی می خواست راه بیفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت
و ول می کرد، می خورد زمین؛
منوچهر نمی گرفتش. شب ها چراغ ها راخاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند.
من پکر بودم.
توقع این برخوردها را نداشتم. شب جمعه که رفته بودیم بهشت زهرا، من را گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت. یادش رفته بود مرا هم راهش آورده.
این بار که رفت،
برایش نامه ی مفصل نوشتم.