.
🔸خدایا اگر هستی، از من دستگیری کن…
«آقاى مهندس صادقى به آقاى جزایرى گفت: من یهودى بودم و سپس بهایى شدم. شبى در زنجان، همراه با دوستان مشغول عیّاشى بودیم. من از جمع دوستان جدا شده و وارد حیاط شدم. یکدفعه منقلب شده و حال عجیبى به من دست داد. گفتم: خدایا! بعضى مىگویند تو هستى و بعضى مىگویند تو نیستى! اگر هستى از من دستگیرى کن!
فرداى آن روز در خیابان راه مىرفتم که دیدم از آن طرف خیابان، آقا سیّد محمود امامجمعه زنجانی عبور مىکند. من از روحانیون و علما بدم مىآمد. ایشان متوجّه من شد. خواستم راه را عوض کنم، ولى او به طرفم آمد، به طورى که نتوانستم مسیرم را عوض کنم. به محض اینکه به من رسید گفت: دعاى شما مستجاب شد، فردا شب به منزل ما بیایید. گفتم: قرار قبلى دارم و مجلس بسیار مهمّى است که باید شرکت کنم. گفت: نمىگذارند بروید! این سخن را گفت و گذشت.
فردا شب، یک ساعت پیش از موعد مقرّر، دچار تب شدیدى شدم، به طورى که نتوانستم در آن مجلس شرکت کنم. پس از آن که وقت مجلس گذشت، تبم قطع شد. به منزل آقاى امامجمعه رفتم و ایشان مرا هدایت کرد…»
📚 حکایات استاد ، شیخ علی اصغر کرباسچیان ، صفحه ۶۸ .
#مستبصرین
#بهائیت
🚫
@bahaiyat🚫