🍂
🔻
#پل_شحیطاط/۱۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت ۳:۳۰ صبح بود. عبدالمحمد نگاهی به آسمان که ستارههای زیادی را به نمایش گذاشته بود کرد و چندبار ذکری را گفت و رفت.
تمام وجود سیدابوبتول و ابوفلاح اضطراب شده بود. دائم دعا میخواندند که عبدالمحمد سالم برگردد.
بعد از نیم ساعت ابوفلاح به ابوبتول گفت: سید! احساس میکنم سالیان سال است عبدالمحمد را میشناسم. الان دلم برای او تنگ شده است. نظر تو چیست؟
ـ انشاءالله به سلامت برمی گردد. من هم خیلی به او علاقمند شده ام. او زود بر میگردد.
ـ انشاءالله. تو هم دعا کن.
عقربهی ساعت ابوفلاح ۴ صبح را نشان میداد که عبدالمحمد به آرامی از طرف شط با لباسهای خیس به طرف بچهها آمد.
ابوفلاح تا او را دید خودش را در آغوش او انداخت و گفت: خدا را شکر که سالم آمدی. خدا را صدهزار مرتبه شکر.
عبدالمحمد که از ابراز محبت ابوفلاح تعجب کرده بود او را محکم در آغوشش فشار داد و گفت: ممنون شما هستم. دعاهای شما مرا حفظ میکند.
ـ لا، الله یحفظک.
هوا داشت رو به روشنایی میرفت و آنها میبایست سریع خودشان را به هور میرساندند.
این دومین مأموریت ابوفلاح و عبدالمحمد بود که در عمق خاک عراق انجام شد و آنها به راحتی داشتند به مقرشان در هور برمی گشتند.
ابوفلاح در هور در منطقه سچله سه چبایش داشت که عبدالمحمد ترجیح میداد هرشب را در یکی از آنها صبح کند. عادت نداشت همهی شبها را در یک جا سپری کند. این کار از نظر امنیتی هم خطرناک بود.
او فکر همه چیز را میکرد و ابوفلاح از این دقت نظر او لذت میبرد.
آن روزها کارها و مأموریتهای عبدالمحمد در عمق خاک عراق، در سه بخش خلاصه میشد.
۱. روزها تا قبل از تاریکی شب به شناسایی مراکز نظامی، امنیتی، حزبی و عمده راههای مواصلاتی آنها به ویژه پلها و تأسیسات صنعتی و اقتصادی و... میرفت.
۲. بعد از تاریکی شب، با مجاهدین عراقی در منطقه مُشرح و الکحلا در العماره به طور انفرادی و تیمی به ملاقات مجاهدین عراقی و در خصوص نحوه همکاری آنها، توجیه سیاسی و اطلاع رسانی میکرد.
۳. ساعاتی را هم برای دریافت گزارش که ابوفلاح و سایر مجاهدین تهیه کرده بودند اختصاص میداد و پیرامون آنها با نیروهایش بحث و گفتگو میکرد.
عبدالمحمد در ماموریتها کاملاً جدی بود و با هرگونه سهل انگاری و غفلت نیروهایش به شدت برخورد میکرد تا بلکه تکرار نشود.
او در هر جلسهای که برگزار میکرد تمام تذکرات اطلاعاتی اش را میداد و میگفت اینجا میدان مین است. اولین خطا و اشتباه ما میتواند آخرین خطای ما باشد و جانمان را ازدست بدهیم.
بچهها هم که در این مدت به اخلاق عبدالمحمد آشنایی کامل پیدا کرده بودند، سعی میکردند به تذکرات اطلاعاتی او عمل کنند تا باعث ناراحتی فرمانده شان نشوند.
ابوفلاح میدانست که عبدالمحمد نسبت به راه اندازی و توسعهی شبکهی اطلاعاتی در ارتش عراق چقدر علاقه مند است. هرگاه که او گزارشی را برای عبدالمحمد مطرح میکرد آن چنان به دقت واکنش نشان میداد که گویی از این خبر، مهم تر و با ارزش تر خبری نیست.
همه از این دقت و حواس جمعی او تعجب میکردند و سعی داشتند رفتارهای او را در کارهایشان کپی سازی کنند.
در آن زمان بچههای گروه بیشتر اوقات برای خوردن غذا یا از کنسرو استفاده میکردند ویا از هور ماهی صید میکردند. همه آنها در حقیقت میهمانهای ابوفلاح بودند. ابوفلاح از این که نمیتوانست به خوبی از مهمان هایش پذیرایی کند شرمنده بود ولی بعدها متوجه شد که عبدالمحمد علاقه شدیدی به خوردن ماهی دارد.
او وقتی متوجه این موضوع شد، حتی برای صبحانه هم ماهی کباب میکرد و برای عبدالمحمد میآورد.
او باخنده میگفت: ابوفلاح! حداقل این ماهیها بهتر از کنسرو است.
حق با او بود چون هورالعظیم گونههای زیادی از ماهیها را داشت که نمونهی آنها در برکهها و رودخانههای دیگر نبود. این ماهیها چون دور از دسترس انسانها بودند و منبع تغذیه شان صرفاً از شیره نیزارها بود، برعکس سایر ماهیها گوشت خوار و لاشه خوار نبودند، بلکه دارای گوشت نرم و تردی بودند که مزه و طعم فوق العادهای داشتند.
ابوفلاح گفت: ابوعبدالله! میدانی در هور چند نوع ماهی وجود دارد؟
ـ نه نمیدانم. چند نوع است؟
ـ اینجا سه نوع ماهی دارد. گطان، بنّی، شیربت
ـ هر چه هست، خوشمزه هستند. من ماهی به این خوشمزه گی تا حالا نخورده بودم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
@bakeri_channel
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a