🍂
🔻
#پل_شحیطاط/۲۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پس از ورود به شهر، اولین محلی که گروه جهت شناسایی انتخاب کردند بازار بود. همه با فاصله مختصری از هم گشتی در بازار زدند. بازار شلوغ بود و فروشندهها جنس هایشان را حراج میکردند.
عبدالمحمد که هوش و حواسش به مردم و مغازهها بود مقابل دکهی روزنامه فروشی ایستاد و روزنامهای خرید و چند لحظه با دقت تیترهای درشت صفحه اول را خواند و باز راه افتاد. آن قدر طبیعی رفتار میکرد که حرص ابوفلاح را در میآورد.
مقصد بعدی گروه، شناسایی مقرها و ساختمان حزب بعث و استخبارات و مراکز حیاتی و حساس شهر بود. این قسمت ماموریت حساسیت زیادی داشت.
از نوع رفت و آمد مردم کاملاً معلوم بود که جو شهر کاملاً پلیسی است و هرکس با نگاه تردید دیگری را نگاه میکند. هیچ کس به هیچ کس اعتماد نداشت. ترس در چهرههای مردم داد میزد.
طبق دستور عبدالمحمد هیچ کس حق یادداشت برداری نداشت. همه میبایست تمام اطلاعات را به ذهن شان میسپردند و سپس در مقر هور آنها را مکتوب میکردند. این کار اثرات زیادی در کار شناسایی داشت.
تمام مدت شناسایی شهر دو ساعت طول کشید. وقتی تمام کار انجام شد همگی در مقابل یک مغازه آبمیوه گیری ایستادند و هر کدام جداگانه سفارش بستنی، آب پرتغال یا آب هویج دادند.
هیچ کس نمیدانست این افراد به ظاهر جدا از هم که کاری بهم ندارند و مشغول خوردن آبمیوه هستند از یک قماش هستند و برای شناسایی مقرهای اصلی دولت و ارتش عراق آمدهاند.
صدای اذان که از بلندگوی مسجد بلند شد. طبق قرار همگی برای برگشتن به سمت ماشین که در یکی از خیابانها پارک شده بود حرکت کردند. سیدناصر گفت: برویم مسجد نماز اول وقت بخوانیم. عبدالمحمد گفت: صلاح نیست.
وقتی سیدعبدالله ماشین را روشن کرد و راه افتاد ابوفلاح با حالتی نگران چند مرتبه گفت شکرلله. الحمدلله. الحمدالله علی کل حال.
او خوب میدانست خطر در دل دشمن در زمان جنگ آن هم در عراق و همراه چند ایرانی یعنی چه. او ارتش عراق را تجربه کرده بود.
عبدالمحمد که روحیات ابوفلاح را خوب میدانست با دست روی پای او زد گفت: خلاص ابوفلاح خلاص. لاتخف.
او میدانست ابوفلاح نگران جان خودش نیست. او تمام نگرانی اش متوجه جان عبدالمحمد و سید ناصر بود.
مقصد بعدی آنها منطقه الحصان بود که در مقابل جزایر مجنون واقع شده بود. تمام این مناطق را ابوفلاح و سیدعبدالله دقیق میشناختند و هر اطلاعات ریز و درشتی را که عبدالمحمد میخواست برایش توضیح میدادند.
عبدالمحمد وقتی دقیقاً در تیررس منطقه مورد نظرشان قرار گرفتند رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح. حواست به من هست؟
ـ بله سیدی. کاری دارید؟
ـ من و سیدناصر پیاده میشویم و حدود نیم ساعت دیگر بر میگردیم.
ـ ما چه کنیم؟
ـ منتظر باشید. ما زود برمی گردیم.
سیدناصر هم در حالی که دوربین کوچک عکسبرداری اش را آماده میکرد.گفت: ما زود برمی گردیم. نگران نباش.
ـ منتظریم. ان شاءالله به سلامت بروید و برگردید.
هردو راهی شدند تا ماموریت شان را انجام بدهند. عبدالمحمد و سیدناصر تمام منطقه را با دقت شناسایی کردند و سیدناصر از چند مقر نظامی عراق چندعکس کامل گرفت و بلافاصله برگشتند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a