🍂
🔻
#پل_شحیطاط/۳۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی چند ساعت از حرکت آنها گذشت، عبدالمحمد ابوفلاح را صدا زد و گفت که نزدیک او بیاید.
ابوفلاح با ادب همیشگی رو به عبدالمحمد کرد و گفت: نعم سیدی خدمتکم. ما عندکم شغل؟
ـ از تو گله دارم.
ـ از من؟
ـ بله.
ـ چرا؟ خطایی کردم؟ جدی میگویی؟
ـ بله.
ـ چه خطایی؟
چهره ابوفلاح در هم رفت. باورش نمیشد که این عبدالمحمد است که دارد از او گله میکند. خیلی بهم ریخت.
ـ چرا وقتی این وضعیت برای خانواده عمو به وجود آمد، مرا از طریق مجاهدین عراقی اطلاع ندادی؟
ابوفلاح تا علت گله را شنید، نفس عمیقی کشید و گفت: این گله توست؟
ـ بله. مگر کم چیزی است؟
ـ آخر کسی از مجاهدین در دسترس من نبود. هرچه بود به هر حال الان که تو آمدی، همه چیز تمام شده است. همین که آمدی ما الان احساس امنیت میکنیم.
ـ ولی من اگر اطلاع داشتم، با تجهیزات بهتر و کامل تری به هور میآمدم. این زن و بچه خیلی اذیت شدند.
ـ همین که تو آمدی ما تمام سختیها را با جان و دل میخریم تا برسیم ایران. اصلاً ناراحت این مسائل نباش.
ـ شاید تو بتوانی ولی زنها و بچه هایشان ممکن است نتوانند. تحمل آنها خیلی کم است.
ـ به هرحال تقدیر ما این بود. تو را به خدا ناراحت نباش. ما به همین هم راضی هستیم.
بلمها دو روز و دو شب با عبور از میان آبراههای هور، بدون این که با گشتیها و کمین عراقیها مواجه شوند، وارد حریم مرزهای جمهوری اسلامی شدند.
عبدالمحمد وقتی مقداری وارد حریم ایران شدند رو به بلمها کرد و با صدای بلند خطاب به همه گفت:
- نرحب بکم. اهلاً و سهلاً.
این صدای عبدالمحمد فرشته نجات آنها بود. او مرتب به عربی تکرار میکرد به ایران خوش آمدید، به ایران خوش آمدید.
تمام اهل بلمها شروع به گریه کردند. هیچکس آرام و قرار نداشت. آن قدر فضا احساسی و عاطفی شده بود که عبدالمحمد گریه اش گرفت و در حالیکه صورت خودش را از جمعیت دزدید با آستین پیراهنش، اشکهای صورتش را پاک کرد.
شهر رفیع، اولین ایستگاه ورودی مهمانان عبدالمحمد بود. او در حالی که بلند صحبت میکرد، گفت: این شهر، رفیع نام دارد. این جا از شما با تمام وجود پذیرایی میکنیم. اینجا مهمانسرای جمهوری اسلامی است.
رفیع شهری مرزی بود که بوی جهاد و شهادت از هر گوشهی آن احساس میشد.
عمو که گویی نشنیده نام این شهر چیست، دست عبدالمحمد را گرفت و گفت: اسم این شهر چیست؟
ـ رفیع.
ـ چقدر اینجا شبیه شهرهای مرزی خودمان است. ولی نه، آنها گرچه مثل رفیع آبراه دارند ولی آبهای میسان عراق بوی مرگ و هلاکت میدهد ولی اینجا بوی زندگی و حیات میدهد. نه نه بین اینها خیلی فرق است. من از همین الان بوی زندگی را حس میکنم. ابوعبدالله خدا هرچه میخواهی به تو بدهد. تو زندگی ما را از دست صدامیان نجات دادی.
عبدالمحمد تنها گوش شده بود و به جملات این پیرمرد عرب گوش میداد. وقتی عبدالمحمد به همه اشاره کرد که از بلم هایشان پیاده شوند، شور و ولولهای به پا شد.
مردان تا پایشان به زمین رسید و زن و بچهها را پیاده کردند، شروع به یزله و تیراندازی هوایی کردند.
زن و بچهی عمو گریه میکردند. دوران ترس و مرگ تمام شده بود. دیگر خبری از یورش استخبارات صدام نبود. دیگر شبهای اندوه و دلهره تمام شده بود.
زنان برای این که از مردان عقب نمانند، صدا به هلهله بلند کردند. همه حال خوشی داشتند. عبدالمحمد وقتی دید اینها را سالم از ورطهی مرگ و نیستی نجات داده، روی خاک به سجده افتاد و حرفهایی زد که تمام جمعیت را متوجه خودش کرد.
محوری که بلمها توقف کردند، در تیررس بچههای قرارگاه نصرت بود. آنها از دور وقتی متوجه عبدالمحمد شدند، به سرعت خودشان را به او رساندند وبه جمعیت همراهش بدون این که بدانند چه کسانی اند، تبریک وخیرمقدم گفتند.
به دستور عبدالمحمد تمام جمعیت را با ماشین به محل اسکان شان انتقال دادند تا در محل مورد نظر استراحت نمایند.
عبدالمحمد بساط چای را روی چوب و ذغالهای آماده راه انداخت.
او میدانست همراهان عرب، به چای دم کرده گرم چقدر علاقه دارند و میتواند خستگی را از تن آنها خارج سازد.
دو ساعت بعد، نهارگرم برای آنها مهیا شد و آنها پس از چند روز آوارگی، اولین غذای گرم را تناول کردند. هنوز سفره جمع نشده بود که همه احساس کردند برای یک خواب دلچسب باید آماده بشوند.
عمو از ابوفلاح سوال کرد: ما همیشه اینجا میمانیم؟
ـ نمیدانم. باید عبدالمحمد جواب بدهد.
عبدالمحمد در حالی که خنده بر لبش نقش بسته بود، گفت: نه شیخ. اینجا موقت هستید. از اینجا میروید جای دیگری.
ـ به کجا میرویم؟
ـ سوسنگرد.
ـ چرا سوسنگرد؟
ـ اینجا در تیررس مستقیم نیروهای عراقی است و امنیت ندارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣