🍂 🔻 ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ علی هاشمی که معلوم بود خیلی بیداری کشیده است و زیاد خمیازه می‌کشیدگفت: حالا دیگر آماده هستید؟ عبدالمحمد گفت: بله حاجی. آماده آماده. امر بفرما. ـ سریع کارتان را شروع کنید. امیدوارم خدا موفق تان کند. عبدالمحمد به ابوفلاح سفارش کرد رابط هایش را در عراق خبردار کند و پیشروهای هور را جهت رفتن شان راه بیندازد. ـ روی چشم سیدی. مشکلی نیست. حل حل است. دو روز بعد ساعت ۱۲ نیمه شب بود که هر سه با یک قایق موتوری آرام آرام دردل شب در آب‌های راکد و ساکت هور به طرف عراق حرکت کردند. علی هاشمی برای بدرقه بچه‌ها تا کنار اسکله آمد و یک یک آنها را بغل کرد و در گوششان خواند: فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین. بروید در امان خدا و امام زمان. آن شب علی هاشمی حال و هوای دیگری داشت. مرتب می‌گفت: حواس تان باشد زود برگردید. من منتظرتان هستم. دیر نکنید. کارتان را کامل انجام بدهید. آقا محسن چشم انتظار شماست. این اولین بار بود که این قدر به عبدالمحمد و سیدنور سفارش می‌کرد. در این تیم شناسایی کریم حسون هم به آنها اضافه شده بود. علی هاشمی تا آنها را در زاویه دیدش می‌دید برای شان دست تکان می‌داد تا آن جا که در دل هور دیگر دیده نمی‌شدند. پس از چند ساعت آنها به اولین مقر نیروهای مجاهد عراقی در هور رسیدند. قایق را زیر نی‌ها پنهان کردند و با بلم‌ها و مردی [(چوب های بلند)] باقی مسیر را که حدود ۱۲ ساعت در شرایط عادی باید پارو می‌زدند را رفتند. همه در حالی که خستگی امان شان را بریده بود به دومین مقر در هور که چبایش و محل ابوفلاح بود رسیدند. ابوفلاح به یکی از نیروهایش که در انتظار رسیدن آنها بود گفت مسیر منزل سیدهاشم امن است؟ ـ بله تمام مسیر ومنزل او پاک و امن است. خودم انجام دادم. خیالتان راحت. ـ الحمدالله. دستت درد نکند. عبدالمحمد همیشه برای کنترل یک مسیر یک نفر را قرار نمی‌داد. هر بار یک نفر را معین می‌کرد و دفعه بعد، شخص دیگری را. هیچ کس از این تغییر افراد برای کنترل و چک کردن مسیر جاده و خانه‌ی سیدهاشم چیزی نمی‌فهمید و هرگز از او سوال هم نمی‌کردند. به قدری پیچیده عمل می‌کرد که امکان لو رفتن را خیلی کم می‌کرد. تا مطمئن نمی‌شد که مسیر حرکت آنها امن است هرگز از هور خارج نمی‌شد. گاهی تا دو روز در هور می‌ماند تا مسیر امن شود، سپس راه می‌افتاد و به ماموریتش می‌رفت. آن شب ساعت ۳ نیمه شب همگی وارد خانه سید هاشم شدند. طبق معمول سید از دیدن بچه‌ها خیلی خوشحال بود و برای آنها دعا می‌کرد. آنها را به مضیف برد و کلی با آنها شوخی کرد. تا نماز صبح قدری وقت مانده بود. عبدالمحمد تمام گزارش‌های سیدهاشم را شنید وسوالاتش را هم پرسید. دیگر هیچ کدام رمق ادامه دادن را نداشتند. بعد از خواندن نماز صبح، عبدالمحمد گفت: سیدهاشم! ماچند ساعتی می‌خوابیم تا کمی خستگی مان برطرف شود. دیشب و دیروز خستگی امانمان را برید. ـ بخوابید مشکلی نیست. من بیدارم. راحت باشید. ساعت ۱۱ ظهر بود که بچه‌ها بیدار شدند و سیدهاشم باخنده‌های همیشگی اش گفت: نهار و صبحانه با هم آماده است. کدام را اول میل می‌کنید؟ سیدنور در حالی که می‌خندید گفت: اول آخری. ـ یعنی چه؟ ـ اول صبحانه بعد نهار. آنها صبحانه می‌خوردند وسیدهاشم برای شان حرف می‌زد. ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود و گرمای العماره خودش را خوب نشان می‌داد. هرم آفتاب از دیوارها به داخل اتاق آمده بود و عرق از سر و روی بچه‌ها سرازیر بود. عبدالمحمد به ابوفلاح گفت: در این ماموریت تو نیا. ـ نیایم؟ چرا؟ چیزی شده است؟ ـ استخبارات روی تو حساس است ودر بدر دنبالت هستند. نیایی بهتر است. یعنی ضریب اطمینان ما بیشتر است. ـ هر طور که شما بفرمایید. باشد نمی‌آیم. ـ عیبی که ندارد؟ ناراحت که نمی‌شوی؟ ـ ناراحتم ولی روی چشم، می‌مانم. همین جا بمانم؟ ـ نه برو در الکحلا و هور. ما با بچه‌های مجاهدین عراقی می‌رویم. ـ مع السلامه فی امان الله. الله یحفظکم.(به سلامت خیر. در امان خدا باشید) عبدالمحمد از قبل در شناسایی‌هایی که انجام داده بود یکی از کسانی که در شبکه اطلاعات برون مرزی را خوب می‌شناخت فردی به نام سیدمعلان بود. او و خانواده اش از مبارزین و مجاهدین قوی عراقی بودند. او برای دیدن سید معلان، فرزند سیدهاشم(سیدغالب) را ماموریت داد برود تا هم مسیر را چک کند و هم او را خبر بدهد که ما در راه هستیم و می‌خواهیم با او ملاقات کنیم. سیدغالب آماده رفتن بود که یک مرتبه عبدالمحمد او را صدا زد و گفت: صبرکن. در گوش او حرفی زد و او راهی شد. هرچه او می‌گفت: سیدغالب تند و تند می‌گفت: نعم نعم سیدی. هیچ کس نمی‌دانست عبدالمحمد چه چیزی را پنهان از همه در گوش سیدغالب گفته است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF