یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده. سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد. ارومیه حرف میزد،صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این شهردار کی است او چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و آرام حرف میزد... صفیه گفت:"این دیگه چه شهرداریه؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟ "و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید خواستگاریش)) @bakeri_channel