#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_نه
چندروزی مسافرخونه بودیم تاحامدتونست باکمک دوستش یه واحداپارتمان بخره ویه کم وسایل مثل فرش مبل تخت خواب یخچال ظرف ظروف برای شروع زندگی تهیه کنه..اما اپارتمانی که خریده بودخالی نبود چند وقتی طول کشیدتامالک قبلیش اسباب کشی کنه وما مجبوربودیم یه مدتی بازم مسافرخونه بمونیم..تواین مدت از خانواده هامون بی خبربودیم و تنهاکسی که با ما در ارتباط بود.خواهرکوچیکه ی حامد بود گاهی زنگ میزدحالش رومیپرسیدوهرچی اصرار میکردکه بفهمه ماکجاهستیم حامدچیزی بهش نمیگفت ومیپیچوندش وهردفعه اسم یه شهرروبهش میگفت.. نمیخواست کسی بدونه کجازندگی میکنیم میگفت اینجوری زندگیه راحتتری داریم وبیشتراین پنهان کاریش بخاطرخانواده ی من بودازتهدیدهای بابام خیلی ترسیده بود..
خلاصه بعدازگذشت یک ماه اپارتمان روتحویل گرفتیم وباکلی شورشوق وسایلمون روچیدیم ازمسافرخونه که من دوماهی توش زندگی کرده بودم نقل مکان کردیم خونه ی خودمون..
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_شصت
انقدرخوشحال بودم که حدنداشت فکر میکردم به تمام ارزوهام رسیدم وازاین به بعد دیگه زندگیه ارومی دارم خوشبخت شدم.بعد از جابجایی وسایل حامدگفت باید بهم محرم بشیم هرچند من دختر نبودم اما شناسنامه ام سفید بود و دختر محسوب میشدم هرکسی کار عقد ما روانجام نمیداد..اماحامدتونست توسط یکی ازدوستاش یه محضرپیداکردکه من روبه عقدرسمیه حامددربیاره..زندگیه مشترک ماشروع شدهمه چی به خوبی خوشی پیش میرفت تنهامشکلمون بیکاریه حامدبودهرجامیرفت دنبال کارجورنمیشدوبابت این موضوع خیلی عصبی بودمنم سعی میکردم باحرفهام ارومش کنم کنارش باشم اماخب گاهی ازرفتارش ناراحت میشدم حامدمن روعامل این اوارگی میدونست میگفت تواگرحواست روجمع میکردی الان من سرکارم بودم..بعدیه مدت بیکاری دنبال کارگشتن حامدتصمیم گرفت مغازه ی کالاپزشکی بزنه امااینکارسرمایه میخواست وماپول زیادی نداشتیم...
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯