eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.4هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
15.3هزار ویدیو
104 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر داداشمم با دیدنم انگارداغ دلش تازه شده بود میخواست بزنم که مامانم نذاشت..بابام ساکم روپرت کردبیرون گفت:بروتوجای تواین خونه نداری منم به ناچارازخونش امدبیرون رفتم توپارک نشستم..توشهرخودم‌غریب بودم روی نداشتم خونه ی کسی برم بایدتوپارک میموندم..توشهرخودم غریب بودم روی رفتن به خونه ی کسی روهم نداشتم.مادرم بنده خدامدام پیام میدادافسون کجای نمیخواستم بیشترازاین اذیتش کنم گفتم خونه ی یه دوست قدیمی هستم نگرانم نباش..روصندلی نشسته بودم رفت وامدادمهارونگاه میکردم وهرچی میگذشت پارک خلوتترمیشدترس منم بیشترنمیتونستم اونجابمونم چون اخرشب پرازمعتادوکارتون خواب میشدبایدمیرفت یکی ازپارکهای که اسکان موقت مسافرهابود..خلاصه اون شب رومن توپارک به سربردم‌ ازترسم تاصبح نخوابیدم وفرداصبح زودرفتم کلانتری ازدست خانواده ی حامدبه جرم ادم ربایی شکایت کردم توشرح پرونده نوشتم خونه نبودم امدن بچه هارودزدیدن... تاپرونده بخوادمراحل قانونیش روطی کنه دوسه روزی طول کشیدومن همچنان توپارک میخوابیدم.. ادامه 👇 سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر مادرم هرموقع زنگ میزدمیگفتم شبها خونه ی دوستم میخوابم دنبال کارهای شکایت هستم این وسط ازافسانه هیچ خبری نبودحتی یه بارم بهم زنگ نزد با اینکه میدونست اصفهانم‌ هرچندازش توقعی هم نداشتم.خانواده ی حامد وقتی فهمیدن من ازشون شکایت کردم شروع کردن به تهدیدکردن و پدر شوهرم گفت همه چی پسرم روازت میگیرم مثل یه اشغال میندازمت بیرون..روندپرونده ی من بخاطرشکایت خانواده ی حامدطولانی شدونمتونستم این مدت توپارک بمونم..زهراخانم وقتی فهمیدفعلاموندگارم ادرس خونه ی دختر خواهرش روتواصفهان بهم دادگفت: برو پیشش من بهش زنگ میزنم..گفتم همسرش هست من روم نمیشه درست نیست..گفت شوهرش ماشین سنگین داره وبیشتراوقات سفره،خلاصه به ادرسی که زهراخانم داد رفتم ..دخترخواهرزهراخانم باسه تابچه کوچیک تویه خونه ی نقلی تمیززندگی میکردومثل خاله اش خیلی مهربون مهمان نواز بود..بچه هاش روکه دیدم بغضم ترکیددست خودم نبوددلتنگ بچه هام بودم که چندروی ندیده بودمشون ازشون بیخبربودم.. ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر واردجزییات نمیشم انقدربهتون بگم که تک تنهابایدمیجنگیدم برای گرفتن حقم بااینکه پدرم اشنازیادداشت میتونست کمکم کنه اماحمایتم نکرد..روزدادگاه روهیچ وقت یادم نمیره پدرحامدیه پرونده خیلی سنگین باکلی مدارک برام درست کرده بودکه شاهدپرونده خواهرونیمابودن وقتی دیدمشون فهمیدم تمام اینا زیر سر افسانه بوده وبعدازدادگاه توچشمام نگاه کرد.گفت تولیاقت مادری کردن نداری من صلاح بچه هات روخواستم..لال شده بودم باورم نمیشد افسانه بخواد با گرفتن بچه هام تلافی کنه..خانواده ی حامدباداشتن اشناپارتی وپرونده ای که به لطف خواهرخودم برام درست کرده بودن تونستن من روردصلاحیت کنن بچه هاروازم بگیرن و...من ازداری حامدطبق قانون مهریه ام بودمقداری ازاموالش(مهریه من ۱۴تاسکه بودکه اون زمان پول زیادی به حساب نمیومد)حاضربودم هرچی بهم رسیده روببخشم فقط بچه هاروبهم بدن چقدرالتماس خانواده ی حامدکردم اماقبول نکردن وفقط درهفته چندساعتی میتونستم ببینمشون... ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ خیلی حالم بدبودنمیدونستم بایدچکارکنم مادرم انقدرحرص خورده بودکه چندشبی بیمارستان بستری شد داداشم بهم زنگزدگفت گورت ازاین شهرگم کن نبینم دیگه بامامان درتماس باشی.. روزی که میخواستم برم مشهدرفتم دیدن بچه هاانقدرلاغروبی رنگ بودن که دلم براشون کباب شدازبغلم جدانمیشدن مادرحامدبه زوربردشون باهق هق بچه هامنم زارمیزدم دیگه نمیتونستم مشهدزندگی کنم بایدبخاطربچه هامیومدم اصفهان..تنهاکسی که کنارم موندزهراخانم بودوقتی برگشتم تاچندروزی تب لرز داشتم نمیتونستم حتی ازجام بلندشم.. پدرحامدتمام حق حقوق من روپرداخت کردمغازه وخونه روفروخت من بایدخونه روتحویل میدادم باکمک شوهرخواهرزاده ی زهراخانم تونستم اصفهان یه اپارتمان کوچیک اجاره کنم نصف وسایل خونه روفروختم و ازمشهداسباب کشی کردم اصفهان بدون اینکه به کسی بگم..برای اینکه کسی شک نکنه دوهفته یکباربچه هارومیدیدم میگفتم ازمشهدامدم این درحالی بودکه هرروزجلوی مهدبچه هاروازدورمیدیدم‌‌.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
چندماه ازامدن به اصفهان گذشته بودکه تونستم تویه شرکت خصوصی کارپیداکنم میخواستم فقط سرگرم بشم تافکرخیال دیونم نکنه..بعدازشیش ماه یه روزکه رفته بودم خریداتفاقی مادرم رودیدم وفهمیداصفهان زندگی میکنم خیلی ازدستم ناراحت شدمیگفت چرابهم دروغ گفتی..اون روزبامادرم رفتیم خونم وازش خواهش کردم به کسی نگه من اصفهانم ازافسانه میترسیدم چون میدونستم باگرفتن بچه هاهم دلش اروم نشده وسراسروجودش پرازکینه است..روزهای زندگی من میگذشت بچه هاروزبه روزبزرگترمیشدن ودوریشون بدترین عذاب بودبرام شبهاخواب نداشتم باقرص ارامبخش میخوابیدم..چند وقتی بود دلدرد های شدیدمیومدسراغم دوسه باری رفتم دکتراماهردفعه میگفتن،چیزمهمی نیست بهم مسکن میدادن ولی خوب نمیشدم تا یه روزسرکاردیگه نتونستم دردش روتحمل کنم دوتاازهمکارهام بردنم بیمارستان بعدازاسکن دکترگفت تورودت غده وجود داره برای درمانش اول بایدنمونه برداری کنیم... ادامه 👇 اون شب بستری شدم فرداش بارضایت خودم مرخص شدم..نجمه همکارم درجریان زندگیم بود.میدونست کسی رو ندارم که حمایتم کنه ازخواهرش که توهمون بیمارستان پرستاربودخواهش کردکارهام روانجام بده وسه روزبعدش ازم نمونه برداری کردن وروزی که جوابش امددکترگفت غده ات بدخیم بایدسریع جراحی کنی جلسات شیمی درمانت روشروع کنی..باحرف دکترشایدباورتون نشه فقط یه لبخند زدم وهیچی نگفتم ازاتاقش که امدم بیرون نشستم روصندلی حس عجیبی داشتم اون لحظه تودلم گفتم باشه خدااگرتقدیرمن رواینجوری رقم زدی که بااین مریضی بمیرم شکایتی ندارم شایدایناهمش تاوان اون عشق ممنوعست فقط ازت میخوام این اخرعمری کاری کنی بچه هام کنارم باشن..وقتی رسیدم خونه یه مسکن خوردم خوابیدم دوساعتی گذشته بودکه بازنگ نجمه ازخواب بیدارشدم تاصدام روشنیدگفت افسون خوبی؟میدونستم خواهرش جریان بیماریم روبهش گفته اماچیزی به روی خودم نیاوردم گفتم مگه چمه که خوب نباشم! ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
اون شب بستری شدم فرداش بارضایت خودم مرخص شدم..نجمه همکارم درجریان زندگیم بود.میدونست کسی رو ندارم که حمایتم کنه ازخواهرش که توهمون بیمارستان پرستاربودخواهش کردکارهام روانجام بده وسه روزبعدش ازم نمونه برداری کردن وروزی که جوابش امددکترگفت غده ات بدخیم بایدسریع جراحی کنی جلسات شیمی درمانت روشروع کنی..باحرف دکترشایدباورتون نشه فقط یه لبخند زدم وهیچی نگفتم ازاتاقش که امدم بیرون نشستم روصندلی حس عجیبی داشتم اون لحظه تودلم گفتم باشه خدااگرتقدیرمن رواینجوری رقم زدی که بااین مریضی بمیرم شکایتی ندارم شایدایناهمش تاوان اون عشق ممنوعست فقط ازت میخوام این اخرعمری کاری کنی بچه هام کنارم باشن..وقتی رسیدم خونه یه مسکن خوردم خوابیدم دوساعتی گذشته بودکه بازنگ نجمه ازخواب بیدارشدم تاصدام روشنیدگفت افسون خوبی؟میدونستم خواهرش جریان بیماریم روبهش گفته اماچیزی به روی خودم نیاوردم گفتم مگه چمه که خوب نباشم! ادامه 👇 نجمه گفت بخدامن همه جوره کنارتم هرکاری ازدستم بربیادبرای خوب شدنت انجام میدم به خواهرمم میگم کارهات روانجام بده..گفتم تویه دوست واقعی هستی امامن نمیخوام جراحی کنم یاشیمی درمانی اخرش که مردن پس بذارازقیافه نیفتم بتونم بچه هام روباهمین ظاهرببینم بااین حرفم نجمه دادزددیوانه شدی توخوب میشی چراخودت باختی قرارنیست بمیری وشروع کردنصیحت کردن امامن تصمیمم روگرفته بودم..همون شب بازدل درد امدسراغم انقدرحالم بدبودکه تاصبح بالااوردم ازدردبه خودم میپیچیدم نتونستم برم سرکار..نجمه مدام بهم زنگ میزداماحوصلش رونداشتم گوشیم روخاموش کردم نزدیک ظهردیگه دردم به اوج خودش رسیده بودتحملش واقعاسخت بودگریه میکردم..صدای زنگ دررومیشنیدم اماتوان بلندشدن نداشتم چنددقیقه بعدش صدای نجمه روشنیدم که پشت دراپارتمان بودمیگفت افسون خوبی ترخداجواب بده نگرانتم چراگوشیت روخاموش کردی.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر باهربدبختی بوددرروبراش بازکردم بادیدن حال بدم اونم زدزیرگریه بغلم کردگفت چراباخودت اینکاررومیکنی بخاطربچه هاتم شده بایدخوب شی اوناچشم امیدشون به تو..خلاصه اون روزنجمه کنارم موندکلی نصیحتم کردوگفت اگرمجبوربشم میرم به مادرت میگم به‌ناچاربهش قول دادم دنبال درمانم روبگیرم..هزینه درمانم سنگین بودمنم پول زیادی نداشتم بخاطرهمین ازنجمه خواستم به خواهرش بگه تویه بیمارستان دولتی برام نوبت عمل بزنه..بااینکه دکترگفته بودبایداورژانسی عمل بشم امابخاطرشلوغی بیمارستان دولتی نوبت عمل رویک ماه دیگه داده بودن وتواین مدت مجبوربودم دردروتمحل کنم..عملاخونه نشین شده بودم وفقط دوشنبه هامیرفتم دیدن بچه هام.اون زمان خانوادم درگیرزن گرفتن برای برادر کوچیکم بودن مادرم حسابی سرش شلوغ بوده و هر چند وقت یکبار زنگ میزد حالم رو میپرسید منم میگفتم خوبم حرفی بهش نمیزدم.روز به روزحالم بدتر میشد و بخاطراینکه نمیتونستم غذابخورم وزن زیادی ازدست داده بودم.... ادامه 👇 یه روزکه ازخواب بیدارشدم میخواستم برم دستشویی دوقدم که برداشتم دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمام روبازکردم تو بیمارستان بودم..خواهرنجمه بایه خانم مسن بالاسرم بودانقدربی جون بودم که رمق نداشتم چشمام روبازنگه دارم گلسا خواهرنجمه دستام روگرفت به زور گفتم بچه هام گفت آروم باش بچه ها رو هم میاریم برات،اون روزدیگه چیزی نفهمیدم فرداش که هوشیارترشدم متوجه شدم عملم کردن ویه مقدارازرودم رو برداشتن.نجمه برام تعریف کردکه اون روزی که من بیهوش میشم سرکاربوده اما تمام فکرش پیش من بوده وچندباری بهم زنگ میزنه وقتی میبینه جواب نمیدم مرخصی میگیره میادخونم(نجمه کلید اپارتمان روداشته)وقتی واردخونه میشه میبینه بیهوش جلوی دستشویی افتادم زنگ میزنه امبولانس من رو میرسونه بیمارستان وبخاطرشرایط بدجسمیم دکترمیگه بایدفوری جراحی بشه..نجمه شماره ی خونمون روداشته وقتی زنگ میزنه پدرم گوشی روبرمیداره.... ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
نجمه جریان روبراش تعریف میکنه اونم بدون اینکه به مادرم چیزی بگه میادبیمارستان برگه های عمل روامضامیکنه میره..حتی نمیمونه من ازاتاق عمل بیام بیرون وفقط ازنجمه میخوادبخاطربیماری قلبی مادرم چیزی بهش نگه..تازه ازبیمارستان مرخص شده بودم که مامانم زنگزدگفت دارم بابات روراضی میکنم بذاره برای عروسی داداشت بیای گفتم مامان بخاطرمن باهاش بحث نکن من دوستندارم بعدازچندسال توجمع فامیلی که سه سال یکبارم نمیدیدمشون حاضربشم..چندوقتی ازعملم گذشته بودکه جلسات شیمی درمانیم روشروع کردم من هیچ کس رونداشتم که ازم مراقبت کنه وبعدازهرجلسه ی شیمی درمانی تاچندروزحالم خیلی بدبودتواین مدت مادرم دوسه بارامددیدنم ولی جوری رفتارکردم که به چیزی شک‌نکنه وده روزیکبارهم میرفتم دیدن بچه هام..مادرحامدهربارمن رومیدیدکلی تیکه بارم میکردومیگفت خداروشکرازقیافه ام داری میفتی!!برام اصلامهم نبودهمین که بچه هام رومیدیدم اروم میشدم برام کافی بود... ادامه 👇 من داشتم تاوان میدادم تاوان زیبایی که خدابهم داده بودم من ازش استفاده ی درستی نکردم وحالا بعد شیمی درمانی این بودکه موهام داشت میریخت ومن دوست نداشتم اون افسون زیباروکسی بااین قیافه ببینه مخصوصابچه هام، اما نمیتونستمم جلوی ریزش موهام روبگیرم وبایدباهاش کنارمیومدم..به ناچارموهام روباماشین ازته زدم ویه کلاگیس خریدم برای زمانی که میرفتم دیدن بچه هاجالب بودمادرحامدبخاطرهمون کلاه گیس بازکلی حرف بارم کرد.میگفت معلوم نیست ایندفعه میخوای کی روبدبخت کنی..جلسه ی اخرشیمی درمانیم روانجام دادم تازه رسیده بودم خونه که نجمه امددیدنم ازقیافه اش میتونستم حدس بزنم به زورخودش رونگهداشته که گریه نکنه،.گفتم من اخرخطم توخودت روناراحت نکن. بااین حرفم اشکاش سرازیرشدگفت میشه،انقدرناامیدنباشی،گفتم نجمه حوصله ی خریدندارم میشه ازت خواهش کنم برام یه دفترچه ی خاطرات خوشگل بخری... ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
اون روخیلی یهویی تصمیم گرفتم زندگینامم روبنویسم وازنجمه خواستم برام یه دفترخاطرات بخره..اون دفترشدتمام زندگیم شب روزم روباهاش پرمیکردتمام اتفاقاتی که برام افتاده بودرومینوشتم اینکاربهم یه ارامش خاصی میداد..مادرم بیشتراوقات تلفنی حالم رومیپرسیدوسخت مشغول تدارک عروسی داداشم بودن روزعروسی بهم زنگزدگفت اگرمیتونی بیااماقبول نکردم فقط براش ارزوی خوشبختی کردم..دوروزی ازعروسی گذشته بودکه مادرم سرزده امددیدنم ازغذاوشیرینی عروسی برام اورده بود..اصلادوستنداشتم بااون قیافه ببینم اماغافلگیرشده بودم کاری نمیتونستم انجام بدم..مادرم که اخرین بارمن روسرحال دیده بودوقتی بااون کله ی بی مورنگ رویی پریده دیدم دودستی زدتوسرش گفت خدامرگم بده افسون چت شده؟نمیخواستم ناراحتش کنم وشیرینی عروسی داداشم روبراش تلخ کنم اماهرچی دروغ سرهم کردم..باورنکردومجبورشدم واقعیت روبهش بگم.مادرم بنده خداانقدرحالش بدشدکه بهش قرص زیرزبونی دادم.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
با اینکه درد داشتم ولی سعی میکردم خودم رو خوب نشون بدم شاید اروم بشه ولی فایده نداشت من رو سفت بغل کرده بود گریه میکرد میگفت چراچیزی بهش نگفتم .وقتی فهمیددبابا میدونسته حسابی بهم ریخت هرچی ازش خواستم این موضوع روکش نده بیخیالش بشه گوش ندادگفت باپدرت کاردارم وزنگ زدبهش..تاپدرم جواب دادشروع کردفحش دادن بهش میگفت محاله دیگه برگردم تواون خونه توبمون بچه هات کم مادری نکردم براشون اماتوحق پدری روبرای بچه هام به جانیاوردی سالها حرف توهین خودت بچه هات روتحمل کردم بخاطراشتباه افسون اماازامروزدیگه کوتاه نمیام.من ازحرفهای مادرم سردرنمیاوروم یعنی چی بچه هات!؟مگه ماهمه بچه هاش نبودیم!؟مادرم فقط جیغ میزدمتوجه نمیشدم چشه وقتی تلفن روقطع کردنفس نفس میزدمیترسیدم هر آن سکته کنه گفتم مامان بخدامن خوبم چرا اینجوری میکنی به باباحق میدم از دستم ناراحت باشه توبخاطرمن زندگیت رو خراب کنی..مامانم باگریه گفت توازیه چیزهای خبرنداری.. ادامه 👇 مامانم گفت:تمام این سالهاتمام تلاشم رو کردم کنارهم یه زندگیه اروم داشته باشیم خیلی چیزهاروتحمل کردم امادیگه صبرم تموم شده..اون روزمادرم بعد از سالهاراززندگیش روفاش کردگفت تو و مجیدخواهربرادرناتنی افسانه ومحسن هستید..زمانی که پدرم بخاطراوضاع مالی خوب بابات مجبورم کردن زنش بشم دو تا بچه کوچیک داشت که شدن بچه های خودم..وقتی خداتووداداشت روبهم دادبازم برای بچه های پدرت چیزی کم نذاشتم حتی رسیدگی محبتم رو بیشتر کردم که یه وقت بابات فکرنکنه بینتون فرق میذارم.مادرم گفت این سالهاطوری رفتارکردم که خودشماهم هیچ وقت شک نکردیدخواهربرادرتنی نیستید..خداروشاهدمیگیرم هیچ فرقی بینتون نذاشتم چون محسن وافسانه ام ازپوست خون خودم بودن.باورش برام خیلی سخت بود مگه میشد ما خواهر برادر نباشیم واین سالهاچیزی نفهمیده باشیم!!البته وقتی به گذشته برمیگشتم خوب فکرمیکردم میدیدم زندگی ما کلا با بقیه خیلی فرق داشت ماهیچ وقت بافامیل رفت امددرست حسابی نداشتیم.. ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
البته وقتی به گذشته برمیگشتم خوب فکرمیکردم میدیدم زندگی ماکلابابقیه خیلی فرق داشت ماهیچ وقت بافامیل رفت امددرست حسابی نداشتیم شاید سالی یکی دوبارتومجلس ختم یاعروسی همدیگرروچندساعتی میدیدیم و بزرگترها هیچ وقت به مابچه هاچیزی نمیگفتن البته شایدجرات گفتنش رونداشتن چون اخلاق پدرم رومیدونستن یه مردخشک ومقرارتی سخت گیربود.هرچندباماخوب بودومن خاطره ی بدی ازپدرم نداشتم ولی تورابطش بافامیل خیلی رسمی بود.. خلاصه مادرم اون روزازگذشته اش برام تعریف کردومن فهمیدم مادرم بامادرافسانه دختر عمو بودن واسم مادرشون خیلی اتفاقی شبیه هم بوده وفقط تاریخ تولدشون چندروزی باهم فرق داشته،مادرم متولد۲ ابان بودومادرافسانه ۱۲ابان همون سال واسم پدرشون علی حسن وحسن بوده که به مامیگفتن این اشتباه ثبت احوال بوده موقع ثبت اطلاعات ماهم هیچ وقت به هیچی شک نکردیم واین موضوع زیادبرامون اهمیت نداشت.. ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ تنها کسی که تو خانواده این موضوع رو میفهمه محسن برادر بزرگترم بوده اونم زمان دانشجویش توسط یکی ازپسرهای فامیل که هم دانشگاهیش بوده اما اونم هیچ وقت به ماچیزی نگفت..هرچند بعدازاون اتفاق افسانه ازطریق محسن میفهمه روزگارمادربیچارم روسیاه میکنه ولی مادرم بخاطراشتباه من همه چی روتحمل میکرده حرفی نمیزده .باشنیدن این واقعیت ازخودم بیشتربدم امدافتادم روپاهای مادرم باگریه گفتم ترخدامن روببخش میدونم اشتباه کردم وشمابخاطرمن خیلی سختی کشیدید..مادرم گفت افسون من خیلی وقته توروبخشیدم والانم باازدواج برادرت دیگه نگرانی ندارم..چون همه رفتن سرخونه زندگیه خودشون میخوام به جبران این چندسال دوری کنارت بمونم ازت مراقبت کنم که توام زودخوب بشی بتونی ازبچه هات مراقبت کنی..خلاصه مادرم اون روزرفت یه مقدارازوسایلش رواوردکنارمن زندگیش روشروع کرد..دکترازرونددرمانم راضی بودوگفت غده ازبین رفته مشکلی نداری خیلی خوشحال بودم هرهفته میرفتم دیدن بچه هابه امیددیدنشون زنده بودم.. ادامه 👇 سه ماه ازامدن مادرم گذشته بودتواین مدت فقط مجیدمیومددیدنم پدرم یکبارم سراغی ازمون نگرفت..تواوج دورانی که احساس میکردم دیگه خوب شدم بازدلدردوحالت تهوع امدسراغم وقتی رفتم دکتراسکن ازمایش دادم گفت بیماریت بازبرگشته..هرچند به من چیز زیادی نگفت اماتوحرفهای مادرم باخاله ام متوجه شدم سرطان به کلیه وکبدمم زده زیاد زنده نمیمونم..تقدیر سرنوشت منم اینجوری رقم خورده بودبایدتسلیم خواست خدامیشدم.خودم بااین موضوع کنارامده بودم امامادرم براش خیلی سخت بودذره ذره اب میشدجلوی من خودش خوشحال نشون میدادمیگفت خیلی زودخوب میشی اماخیلی وقتهاشاهدگریه هاش بودم به روی خودم نمیاوردم..روزبه روز حالم بدترمیشددیگه توان راه رفتن نداشتم چندهفته ای میشدبچه هام روندیده بودم دلتنگشون بودم ازنجمه خواستم ببرم دیدنشون وقتی رسیدیم توماشین منتظرموندم مادرحامدبچه هاروبه نجمه نمیدادداشتن باهم جروبحث میکردن.باهزار بدبختی بود خودم از ماشین پیاده شدم... ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
با هر بدبختی بود از ماشین پیاده شدم وقتی من رو دیدار تعجب چشماش گرد شده بود برای اولین بار پرسید چه بلایی سرت امده مریض شدی..گفتم من زیاد زنده نمیمونم ازت خواهش میکنم بذار بچه ها چندوقتی پیشم باشن یه دل سیر ببینمشون..با این حرفم نجمه زدزیرگریه نمیدونم مادرحامدتونگاهم چی دیدکه رفت بچه هام رواوردهردوتاشون دویدن بغلم رادوین تادیدم گفت مامان چقدر لاغرشدی غذانمیخوری،بوسش کردم گفتم توپیشم باشی غذامیخورم بازچاق میشم..خلاصه اون روزیکساعتی بچه ها رو تو ماشین دیدم برگشتم..چندروزی از این ماجرا گذشته بودیه روزصبح که بیدار شدم دیدم مادرم نیست گفتم لابدرفته خریداماوقتی چندساعتی گذشت خبری ازش نشدنگرانش شدم بهش زنگ زدم ولی جواب ندادبه داداشم زنگ زدم اونم ازش خبری نداشت..نزدیک ظهرمادرم بابچه هاامدن باورم نمیشدانقدرخوشحال بودم که گریه میکردم مامانم گفت باخانواده ی حامدصحبت کردم قراره بچه هایه مدت پیشت بمونن..مادرم یه فرشته بودکه برای خوشحالی من هرکاری میکرد.. ادامه👇 دردهام زیادشده بودچیزی نمیتونستم بخورم شکمم اب اورده بودرنگم زردشده بودحالت تهوع امانم روبریده بودنجمه مادرم خیلی اصرارداشتن بستری بشم اماقبول نمیکردم میخواستم توخونه ی خودم کناربچه هام باشم..تو این مدت چندباری خواستم به پدرم وافسانه زنگبزنم اماروم نمیشد میدونستم به این راحتی نمیبخشنم یه روزکه دیگه حالم خیلی بدشدرفتم بیمارستان برای تخلیه ی اب شکمم به مادرم گفتم اگرزنده برگشتم لطفامن روببردیدن افسانه پدرم میخوام حلالیت بطلبم..مادرم فقط گریه میکردمیگفت توخوب میشی اوناهم میبخشنت..خلاصه خداخواست یه فرصت دیگه بهم دادمن برگشتم خونه دوروزبعدش افسانه پدرم امدن دیدنم میدونستم کارمادرمه..پدرم افسانه تامن روبااون قیافه دیدن زدن زیرگریه پدرم بعدازسالهابغلم کرداماافسانه فقط نگاهم میکرداشک میریخت..اون روزازافسانه خواستم من روببخشه سکوت کردهیچی نگفت..پدرم ازاون روزامدکنارمون موندکم کم رابطه اش بامامانم بهترشدهردوتاشون مراقبم بودن.. ادامه 👇 از اینکه میدیدم رابطه ی پدرومادرم خوب شد خیلی خوشحال بودم حداقل ازاین بابت دیگه عذاب وجدان نداشتم وخودم رو سرزنش نمیکردم که بخاطرمن ازهم دورشدن..پدرم شده بودهمون ادم سابق انقدربهم محبت میکردکه گاهی ازش خجالت میکشیدم وجالب بودبچه هام اصلاباهاش غریبی نمیکردن خیلی زودبهش وابسته شدن ازسرکولش بالامیرفتن بابابزرگ ازدهنشون نمی افتاد.پدرمم خیلی دوستشون‌داشت هردفعه میرفت بیرون کلی براشون خرت پرت میخرید..تواون روزهای سخت بیماریم تنهاآروزم این بودکه یکباردیگه برم مشهد زیارت وزهراخانم روببینم..یه روزکه بانجمه حرف میزدیم گفتم کاش میشدبرم مشهدمامانم تاحرفم روشنیدگفت اگرتوانایی سفرروداری میتونم به بابات بگم بریم ازخداخواسته گفتم اره میتونم ترخدابه بابابگو..هرچندحالم خیلی خوب نبود..امانمیخواستم فرصت زیارت روازخودم بگیرم..مادرم وقتی موضوع روبه پدرم گفت اولش مخالفت کردبخاطرحال من اما وقتی مادرم گفت ببریمش شایدامام رضا شفاش بده بابام کوتاه امد. ادامه بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر وقتی مادرم گفت ببریمش شایدامام رضاشفاش بده بابام کوتاه امدگفت برای چندروزی هتل رزرومیکنم باهواپیمامیریم که اذیت نشه..برای بردن بچه هابایدازخانواده ی حامداجازه میگرفتیم همون روزمادرم به خانواده ی حامدزنگزدجریان روگفت:فکرنمیکردم قبول کنن ولی درعین ناباوری مادرحامدمیگه ماهم باهاتون میایم میخوایم بریم سرمزارپسرمون..خلاصه پدرم برنامه ی سفررواوکی کردچندروزبعدش باخانواده ی حامدعازم مشهدشدیم..بعد از سالها دو تا خانواده که چشم دیدن هم رونداشتن با هم همسفر شدن وقتی رسیدیم مشهدرفتیم هتل چند ساعتی استراحت کردیم بعدرفتیم سر خاک حامدخیلی نگران حال بچه ها بودم میترسیدم بادیدن مزارحامدگذشته براشون تداعی بشه اماخوشبختانه هیچ عکس العملی نشون ندادن..پدرومادرحامدخیلی گریه کردن همونجاقسم خوردم گفتم تواین جدای هیچ نقشی نداشتم وبعدازتصادف چندباری خواستم بهتون بگم ولی حامدنمیذاشت من رومدیون کرده بود.. ادامه 👇 روز اخر سفررفتم دیدن زهرا خانم بماند وقتی دیدم چقدرگریه کردناراحت شدامامن خوشحال بودم ازش خواستم حلالم کنه‌‌ مثل همیشه دعای خیرش روازم دریغ نکنه..بعدازسفرخانواده ی حامدهرازگاهی میومدن به من وبچه هاسرمیزدن حالم رو میپرسیدن..مجیدومحسنم باوساطتت مادرم من روبخشیده بودن درهفته چند بار میومدن دیدنم..افسانه ام به مادرم زنگ میزدحالم رومیپرسید.از سفرمشهددوماه گذشته بودکه حالم دیگه خیلی بدشدبه ناچاربستری شدم شکمم ورم کرده بودکلیه هام ازکارافتاده بودنمیتونستم دیگه چیزی بخورم خودم میدونستم دیگه خوب نمیشم گفتم من روببریدخونه و.. :نجمه نجمه پاشو تلفن را بردار ببین کیه اول صبحی تازه ازخواب بیدارشده بودم مادرافسون بود باگریه گفت کجای که رفیقت رفت..باحرف مادرافسون نفهمیدم چه جوری خودم رورسوندم خونش..وقتی رسیدم افسون روتختش اروم خوابیده بودیه ملافه سفیدروش کشیده بودن.برای اخرین باردیدمش پیشونیش رو بوسیدم گفتم سفرت به سلامت عزیزم دیگه دردنداری راحت بخواب.😭 ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
پدرمادرافسون حال خوبی نداشتن گریه میکردن دوتابرادرهاشم به همراه خانمهاشون بودن چشمم که افتادبه بچه هاش دلم برای بی کسیشون خیلی سوخت هردوتاشون یه گوشه گزکرده بودن دست همدیگرروگرفته بودن انگارمیدونستن دیگه تنهاشدن به غیرازهمدیگه کسی روندارن..افسانه شوهرش تازه رسیده بودن که امبولانس امدمیخواست افسون روببره افسانه سریع رفت تواتاق ملافه روکنارزدبرای باراخرخواهرش رودیدباصدای بلندگفت من حلالت کردم بخشیدمت خدای منم ببخشت وهمه گریه میکردیم..با حضور خانواده ی حامد،افسون به خاک سپرده شدوطبق وصیتش هیچ مراسمی براش گرفته نشدهزینه اش روصرف امورخیریه کردن..ازمرگ افسون دوهفته گذشته بودکه مادرش بهم زنگزدگفت افسون یه دفترخاطرات داره که گفته بدمش به تو..با اینکه زندگی افسون رومیدونستم اماوقتی دفترخاطراتش روخوندم فهمیدم افسون ازکاری که کرده بودواقعاپشیمون بودواین روبارها تونوشته هاش تکرارکرده بود... ادامه 👇 افسون واقعاپشیمون بودواین روبارهاتونوشته هاش تکرارکرده بودوهمیشه به من میگفت اگرکسی رودیدی که میخوادراه من روبره بهش بگواشتباه من روتکرارنکنه که عاقبتی جزبدبختی نداره..دفترخاطرات افسون تاوقتی دست من امانته که دخترش بزرگ بشه امانت مادرش روبهش بدم..الان که این سرگذشت رومیخونیدچندسالیه افسون به رحمت خدارفته وبچه هاش پیش پدرمادرحامد زندگی میکنن ولی خانواده ی افسون باهاشون درتماس هستن ازحال بچه هابی خبرنیستن.افسانه صاحب یه فرزنددیگه شده(دختر)وزندگیه ارومی داره..ستاره عزیز همه ی مابایدازداستان افسون فقط درس بگیریم وبدونیم قضاوت فقط مخصوص ذات پاک خداست و بس،چون فقط اوست که اگاه به اشکارپنهان هرکس است.دوستان برای شادی روح افسون فاتحه بفرستیدمن اگرنخواستم بفهمیدنجمه راوی داستان بخاطراین بودکه بدونیدماحق قضاوت هیچ کس رو نداریم وفقط میتونیم از تجربیاتشون استفاده کنیم.. این روایت زندگی خیلی چیزهابرای یاد گرفتن داشت ومهمترینش این بودکه ازروی تصورات خودمون تواون لحظه کسی روقضاوت نکنیم چون هیچ کس نمیدونه فرداقرارچرخ گردون براش چی رقم بزنه.. این بود پایان داستان افسون... بنده به شخصه با خوندن این داستان خیلی تو فکر فرو رفتم و فهمیدم که ظلم هیچوقتتتتتتتت پایدار نیست و بالاخره هرکس روزی تاوان اشتباهاتش رو میده... منتظر نظراتتون هستم 👇 @OSB1777 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯