#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_صد_هشت
با هر بدبختی بود از ماشین پیاده شدم وقتی من رو دیدار تعجب چشماش گرد شده بود برای اولین بار پرسید چه بلایی سرت امده مریض شدی..گفتم من زیاد زنده نمیمونم ازت خواهش میکنم بذار بچه ها چندوقتی پیشم باشن یه دل سیر ببینمشون..با این حرفم نجمه زدزیرگریه نمیدونم مادرحامدتونگاهم چی دیدکه رفت بچه هام رواوردهردوتاشون دویدن بغلم رادوین تادیدم گفت مامان چقدر لاغرشدی غذانمیخوری،بوسش کردم گفتم توپیشم باشی غذامیخورم بازچاق میشم..خلاصه اون روزیکساعتی بچه ها رو تو ماشین دیدم برگشتم..چندروزی از این ماجرا گذشته بودیه روزصبح که بیدار شدم دیدم مادرم نیست گفتم لابدرفته خریداماوقتی چندساعتی گذشت خبری ازش نشدنگرانش شدم بهش زنگ زدم ولی جواب ندادبه داداشم زنگ زدم اونم ازش خبری نداشت..نزدیک ظهرمادرم بابچه هاامدن باورم نمیشدانقدرخوشحال بودم که گریه میکردم مامانم گفت باخانواده ی حامدصحبت کردم قراره بچه هایه مدت پیشت بمونن..مادرم یه فرشته بودکه برای خوشحالی من هرکاری میکرد..
ادامه👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_صد_نه
دردهام زیادشده بودچیزی نمیتونستم بخورم شکمم اب اورده بودرنگم زردشده بودحالت تهوع امانم روبریده بودنجمه مادرم خیلی اصرارداشتن بستری بشم اماقبول نمیکردم میخواستم توخونه ی خودم کناربچه هام باشم..تو این مدت چندباری خواستم به پدرم وافسانه زنگبزنم اماروم نمیشد میدونستم به این راحتی نمیبخشنم یه روزکه دیگه حالم خیلی بدشدرفتم بیمارستان برای تخلیه ی اب شکمم به مادرم گفتم اگرزنده برگشتم لطفامن روببردیدن افسانه پدرم میخوام حلالیت بطلبم..مادرم فقط گریه میکردمیگفت توخوب میشی اوناهم میبخشنت..خلاصه خداخواست یه فرصت دیگه بهم دادمن برگشتم خونه دوروزبعدش افسانه پدرم امدن دیدنم میدونستم کارمادرمه..پدرم افسانه تامن روبااون قیافه دیدن زدن زیرگریه پدرم بعدازسالهابغلم کرداماافسانه فقط نگاهم میکرداشک میریخت..اون روزازافسانه خواستم من روببخشه سکوت کردهیچی نگفت..پدرم ازاون روزامدکنارمون موندکم کم رابطه اش بامامانم بهترشدهردوتاشون مراقبم بودن..
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_صد_ده
از اینکه میدیدم رابطه ی پدرومادرم خوب شد خیلی خوشحال بودم حداقل ازاین بابت دیگه عذاب وجدان نداشتم وخودم رو سرزنش نمیکردم که بخاطرمن ازهم دورشدن..پدرم شده بودهمون ادم سابق انقدربهم محبت میکردکه گاهی ازش خجالت میکشیدم وجالب بودبچه هام اصلاباهاش غریبی نمیکردن خیلی زودبهش وابسته شدن ازسرکولش بالامیرفتن بابابزرگ ازدهنشون نمی افتاد.پدرمم خیلی دوستشونداشت هردفعه میرفت بیرون کلی براشون خرت پرت میخرید..تواون روزهای سخت بیماریم تنهاآروزم این بودکه یکباردیگه برم مشهد زیارت وزهراخانم روببینم..یه روزکه بانجمه حرف میزدیم گفتم کاش میشدبرم مشهدمامانم تاحرفم روشنیدگفت اگرتوانایی سفرروداری میتونم به بابات بگم بریم ازخداخواسته گفتم اره میتونم ترخدابه بابابگو..هرچندحالم خیلی خوب نبود..امانمیخواستم فرصت زیارت روازخودم بگیرم..مادرم وقتی موضوع روبه پدرم گفت اولش مخالفت کردبخاطرحال من اما وقتی مادرم گفت ببریمش شایدامام رضا شفاش بده بابام کوتاه امد.
ادامه بعدی 👇