💗  💗 قسمت۱۹ - نمیدونستم انقد حواست پرته...! کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگراني پرسيد: پاشو ببينم مي توني راه بری آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين، دوتايي يه چيزي مي نويسيم. با خوش حالي گفتم: جدي مي گي؟ - اگه تو بخواي، چرا که نه؟ بغلش کردم و گفتم: معلومه که مي خوام. صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم. - نمي خواد. تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم. " باشه " اي گفتم و دوباره روي صندلي که روي زمين افتاده بود، درستش کردم و نشستم. مامان گفت: درباره ي امام زمانه بود؟ - آره - خب، بنويس امام زمان کي مياي؟ يا نه؛ اول سالم کن. نه نه، اول بايد مقدمه بنويسي... با تعجب به مامان نگاه مي کردم که داشت سقف رو نگاه مي کرد و همين جور داشت براي خودش مي گفت. چشم هام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟ مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت: چيه؟ نگاه داره؟ . ✅ کپی فقط با ذکر صلوات دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯