خاطرات یک بانوی آمر🌷
دیشب مراسم داشتیم برای شهید الداغی یکی دوتا خاطره دارم براتون ان شاالله سر فرصت مینویسمشون
💐🌹💐🌹💐🌹💐🌹💐 چهارشنبه طلایی این هفتمونو به نیت شهید الداغی برگزار کردیم ومراسمی برای شهید غیرت گرفتیم خب برخوردها متفاوت بود بعضی ها وقتی عکس شهید ومیدین میگفتن آخی این همون شهیده و شروع میکردن برای همراهشون تعریف کردن خیییییلی ها اصلا این شهید و نمیشناختن واصلا از ماجرای ایشون خبر نداشتن😔 دختری مو پریشان کرده از جلو ما به سرعت داشت رد میشد گفتم دخترم شالتو بپوش گفت شال ندارم همینطوری گفتم میخوای شال بهت بدم یک دفعه دیدم ایستاد نگاهم کرد دستامو دراز کردم سمتش دستمو گرفت یخ کرده بود گفتم آخی چقدر یخ کردی😢 اومدیم جلو میز که عکس شهید بود دست کردم توی کیف شال ها یه روسری سرخابی خوشرنگ اومد توی دستم بسم الله گفتم و انداختم روی سرش بعد از شهید الداغی براش گفتم... بهش گفتم به حق این شهید که بخاطر ناموس وطن جونشو از دست داد قول میدی دیگه روسریتو در نیاری؟ گفت آره گفتم قول دادی ها چقدر زیبا و معصوم شد توی حجاب کلی ذوقش کردیم آغوشمو باز کردم وگفتم حالا یه بغل هم بده اینقدر آغوش این عزیزان انرژی داره که خدا میدونه☺️ تو آغوش فشردمش و بعد رفت دست خدا با نگاهم دنبالش کردم چقدر صحنه ی زیبایی بود ...❤️❤️❤️ 💚اینجا عشق به یادگار میماند💚 👇👇👇 @banoaamer8