آخرای مراسم یکم از میز فاصله گرفته بودم
پیاده رو خیلی شلوغ بود گاهی یکم دورتر میشدم تا آدم های اطراف و یه رصدی کنم
یه اکیپ دختر وپسر رد شدن و دقیقا جلو من ایستادن
همشون نوجوون بودن
دوتا دختر وچهار پنج تا پسر😔
یکی از دختر ها یه حرکت خیلی زشت رو داشت انجام میداد
من فقط چشمام چهار تا شده بود و با تعجب واخم نگاهش میکردم
دختر دیگه که سنی هم نداشت نگاهش به نگاه من افتاد با خنده وخجالت بی اختیار سلام کرد
چند لحظه با همون حالت قبل نگاهش کردم بعد به خودم اومدم
دستمو دراز کردم دستشو گرفتم از بین پسرها کشیدمش بیرون
دوتا پسر ترسیدن و اومدن پشت سرش که یعنی حمایتش کنن
رو کردم بهشون وگفتم چیه؟
دوستمه میخوایم باهم حرف بزنیم...
اشاره کردم به سمت میز و عکس شهید
گفتم شهید الداغی ومیشناسی ؟
گفت نه
پسره یه قدم جلو تر اومد روکردم سمتش گفتم شما میشناسی گفت نه
شروع کردم براشون تعریف کردن
نگاهی به دختر خانم انداختم با محبت ودلسوزی وناراحتی گفتم حیفه توعه سنت خیلی کمه خیلی مراقب خودت باش
دستمو از سر محبت فشرد ورفت
گرمای دستش و حس قشنگش با فشردن دستم بهم منتقل شد قلبمو لرزوند
احساس کردم خیلی دوستش دارم😭
خیلی داغون شدم خیلی بهش فکر کردم
کاش این دخترامون بفهمن دارن اشتباه میرن
براش دعا میکنم قبل از اینکه تاوان سنگینی بده متوجه بشه🤲🤲🤲😭😔
💚اینجا عشق به یادگار میماند💚
👇👇👇
@banoaamer8