🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
﷽
📚
#از_دانشجویی_تا_طلبگی ۴
❇️
روایت چهارم
°•🦋 آیا هویتِ از دست رفته یا شاید هم بهتر بگویم نداشته ی خود را اینجا خواهم یافت؟!
لابهلای کتاب هایم گم می شدم و پیدا می شدم. اینجا مسیر به نحوی متفاوت از آنچه تا کنون آمده بودم طی میشد.
°•🦋 از کودکی دین برایم با نماز و روزه و حجاب و یک سری واجبات و محرمات دیگر آغاز شده بود... کسی هم نگفته بود یا لااقل خوب نگفته بود که چرا من باید از نُه سالگی اینهمه امر و نهی را بپذیرم. فقط میدانستم اگر بپذیرم بهشت است و اگر نپذیرم جهنمی سوزان. دین برای من از این نقطه آغاز شده بود... نقطه ای که برایم دوست داشتنی و پذیرفتنی نبود.
°•🦋 اما گویی در دنیای جدیدی که به آن سفر کرده بودم، دین از خدا آغاز می شد.. از خدایی که رفته رفته بودنش را یقین می کردم، خدایی که باور پذیر و دوست داشتنی بود، خدایی که انگار از عمق وجودم می شناختمش و نیازِ من به او لحظه به لحظه بیشتر میشد.
°•🦋 خدایی که حیّ بودنش، قدرتش، علمش، رحمتش.. یکی یکی برایم ثابت می شد، نه فقط به زبان استدلال که آنهم عقلم را سیراب میکرد، بلکه به زبان دلم که هر لحظه بیشتر و بیشتر به جانم می نشست.
°•🦋 خدایی اینچنین عظیم که خلقم کرده بود و مالک بند بندِ وجودم بود و لحظه به لحظه به من زندگی می بخشید، بیش از گذشته برایم شایسته ی ستایش می نمود. انگار دیگر از عمق وجودم دوست میداشتم که او مولا باشد و من عبد...
محبتش که در وجودم جریان یافت، دلم خواست که فقط او بگوید و من هم بگویم چشم... چشم گفتن هایی که در عمل، برایِ منِ دور مانده از حقیقت، سخت بود ولی شوقِ رضایتِ او شیرینش می کرد.
°•🦋 وقتی کسی عظمتش، علمش، قدرتش برایت ثابت شد، عقل برای شنیدنِ امرش سر خم می کند. وقتی کسی محبتش، رحمتش، لطفش به جانت نشست، دلت برای اینکه او امر کند و تو چشم بگویی بی تاب می شود...
رفته رفته من کوچک و کوچک تر می شدم و او بزرگ و بزرگ تر.
°•🦋 دلم میخواست با خودم بگویم و دوباره و هزاران باره بگویم :
✨مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ الْمَوْلى وَاَ نَا الْعَبْدُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْعَبْدَ اِلا الْمَوْلى✨
🤲 اللّهم عجل لولیک الفرج.
این داستان ادامه دارد..
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✍زاهده اینانلو
🆔
[کپی با ذکر منبع بلامانع است.]
به
#بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e