🦋قرار روزانه 🦋 ⏳سیر مطالعاتی روزانه⌛️ 📕 ۱۱📗 بخش چهارم هنگامی که به بصره رسیدم به مسجدی رفتم که امامت آن را شخصی از نژاد عرب به نام شیخ عمر طایی برعهده داشت. با او آشنا شدم و به او اظهار محبت کردم، امّا او از نخستین دیدار به من شک کرد و جستجو از اصل و نسبم و تمام ویژگی هایم را آغاز نمود، به گمانم رنگ و لهجه ام شیخ را مردد کرده بود امّا توانستم از این تنگنا بگریزم به این صورت که خود را از مردم " اغدیر ترکیه " و شاگرد شیخ احمد در استانبول معرفی کردم و گفتم که در مغازه خالد، نجاری می کردم ... و اطلاعاتی را که از هنگام اقامت در ترکیه داشتم برای او بیان کردم. در ضمن چند جمله به زبان ترکی گفتم شیخ با چشم به یکی از حاضران اشاره کرد تا بداند آیا من ترکی را به درستی می دانم یا نه؟ او نیز با اشاره چشم جواب مثبت داد و من شادمان شدم که توانسته ام توجه شیخ را به خودم جلب نمایم، امّا این گمان من سرابی فریبنده بود زیرا چند روز بعد دریافتم که شیخ همچنان به من بدگمان است و می پندارد که من جاسوسی ترکیه هستیم. این بدان سبب بوده که شیخ با استاندار که از طرف سلطان (عثمانی) منصوب بود، سرناسازگاری داشت. آنها نسبت به هم بدبین بودند و یکدیگر را متهم می کردند. به هر حال مجبور شدم که مسجد شیخ عمر را ترک کنیم و به کاروانسرایی که جایگاه افراد غریبه و مسافران است، رفتم و اتاقی اجاره کردم. صاحب کاروانسرا مرد احمقی بود که هر روز سپیده دم آسایش مرا سلب می کرد. او به هنگام فجر درب اطاق مرا به شدت می کوبید و پشت درب می ماند تا من برای نماز صبح برخیزم و من که چاره ای جز همراهی او نداشتم، برمی خواستم و نماز می خواندم آنگاه او از من می خواست تا درآمدن آفتاب قرآن بخوانم. به او گفتم: قرآن خواندن واجب نیست. چرا چنین می کنی؟ می گفت: هر کسی اکنون بخوابد بدبخت است و فقر برای کاروانسرای من می آورد و من چاره ای جز انجام خواسته هایش نداشتم، زیرا تهدید می کرد که مرا از کاروانسرا بیرون می کند و من مجبور بودم در اول وقت نماز به جای آورم و سپس بیش از یک ساعت در روز قرآن بخوانم. این تنها مشکل من نبود، نام صاحب کاروانسرا "مرشد افندم" بود، یک روز به من گفت: از وقتی که تو در این محل اتاق گرفته ای مشکلاتی برای من پدید آمده و به گمان من این ها از توست و به دلیل آن است که تو ازدواج نکرده ای و مرد بی همسر شوم است. بنابراین یا ازدواج کن یا از این مکان بیرون برو، گفتم: من چیزی ندارم که همسر بگیرم. البته ترسیدم بگویم که من ناتوانم زیرا ممکن بود بخواهد درستی گفته مرا بیازماید، زیرا او کسی بود که با شنیدن این بهانه چنین کاری می کرد. افندم به من گفت: ای سست ایمان سخن خدای بزرگ را نخوانده ای که می گوید: " اگر بی چیز باشند. خدای از کرامتش بی نیازشان خواهد نمود " ماندم که چه کنم و چه پاسخی بدهم؟ سرانجام گفتم: خوب، من چگونه بدون پول ازدواج کنم؛ آیا تو می توانی به من پول کافی قرض دهی و یا زنی بیابی که مهریه نخواهد؟ افندم کمی فکر کرد و سر بلند کرد و گفت: من سخن تو را نمی فهمیم. تو یا باید تا اول ماه رجب ازدواج کنی و یا کاروانسرای مرا ترک کنی. ✳️ @banooyetamadonsaz https://t.me/joinchat/AAAAAEZeui4XqwrHk5vJmw