#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت9
از بس به نقطه خیره مونده بودم گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس میکردم شما بفرمایید من بعد از شما میام ول کن نبود مرغش یه پا داشت حرصم در اومده بود که چرا اینقدر یک دندگی میکنه...
خجالت میکشیدم بگم چرا بلند نمیشم.
دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم: - پام خواب رفته!
از سر لغز پرونی گفت:
+فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیره.
نزدیک در به من گفت:
+رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین علیهم السلام گفتم:
برام پدری کنید، فکر کنید منم علی اکبر تون.. هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!
دلم رو برد. به همین سادگی.
پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردم.
نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ....
تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران پدرم با این موضوع کنار نمیومد، برای من هم دوری از خانواده ام سخت بود.
زیاد می پرسید: تو همه اینا رو میدونی به قبول می کنی؟
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد: سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم.
شماره و نشونی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه رو داده بود.
وقتی پدرم با اون ها صحبت کرد کمی آروم گرفت.
نه که خوشش نیومده باشه،برای آینده زندگیمون نگران بود
برای دختر نازک نارنجی اش.
حتی دفعه اول که اونو دید گفت:
+این چقدر مظلومه.
باز یاد حرف بچه ها افتادم،حرفشون توی گوشم زنگ می زد؛
شبیه شهدا، مظلوم...
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم.
محمد حسینی که امروز میدیدم ، شبیه اون برداشت هام نبود..
برای منم همون شده بود که همه میگفتن.
پدرم کمی که خاطر جمع شد،به محمد حسین زنگ زد که:
+می خوام ببینمت!
قرار و مدار گذاشتن بریم دنبالش.
هنوز تو خانه دانشجویی اش زندگی می کرد.
منم با پدر و مادرم رفتم.
خندون سوار ماشین شد،برام جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی،تو صورتش نمیدیدم.
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستامون اسلامیه.
از سیر تا پیاز زندگیش رو گفت:
از کودکیش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلیش.
بعد هم کف دستش رو گرفت طرف محمد حسین و گفت:
+همه زندگیم همینه،گذاشتم جلوت.
کسی که میخواد دوماد خونه من بشه،فرزند خونه منه و باید همه چیز این خونه رو بدونه.
اونم کف دستش رو نشون داد و گفت:
+منم با شما روراستم.
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد. حتی وضعیت مالیش رو شفاف بیان کرد.
دوباره قضیه موتور تریل رو که تموم داراییش بود گفت.
خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر.
یادم هست بعضی از حرفا رو که می زد، پدرم برمیگشت عقب ماشین و نگاه می کرد.
ازش می پرسید:
+این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟؟
گفت:
+بله.
تو جلسه خواستگاری همه رو به من گفته بود.
مادرش زنگ زد تا جواب بگیره...
من که از ته دل راضی بودم، پدرم هم توپ رو انداخته بود تو زمین خودم...
مادرم گفت:
+به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن... کور از خدا چی میخواد، دو چشم بینا!
قارقار صدای موتور تو کوچمون پیچید.
سر همون ساعتی که گفته بود رسید.