eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💕 جمله شهید آوینی رو می‌خوند: +شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی، پرواز می‌کنی؛ مطمئن باش..! نمی‌خواست فضای رفتن رو از دست بده، می‌گفت: +همه چی رو بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه شونو می‌خوان. خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره! حاج آقا و حاج خانوم حالشون رو نمی‌فهمیدن، با خودشون حرف می‌زدن، گریه‌ می‌کردن... اون قدر دستام می‌لرزید که نمی‌تونستم امیرحسین رو بغل کنم، مدام می‌گفتم: +خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست می‌شه. نگران خونریزی محمدحسین بودم. حالت تهوع عجیبی داشتم، هی اوق می‌زدم. نمی‌دونم از استرس بود یا چیز دیگه... حاج آقا دلداری‌م می‌داد و می‌گفت: +گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه، احتمالا باهم می‌رسیم بیمارستان. باورم شده بود. سرم رو به شیشه تکیه دادم. صورتم گُر گرفته بود. می‌خواستم شیشه رو بدم پایین، دستام یاری نمی‌کردن! چشمام رو بستم، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار تو چشمم لامپی روشن کردن... یک نفر تو سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین: +از حرم تا قتلگاه زینب صدا می‌زد حسین/ دست و پا می‌زد حسین/ زینب صدا می‌زد حسین.
🌸💕 بغضم ترکید، می‌گفتم: - خدایا چرا این روضه اومده تو ذهنم!! بی هوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خوندنش هاش... هر موقع مسئله ای پیش میومد برا خودش روضه می‌خوند. دیدم نمی‌تونم جلوی اشکام رو بگیرم، وصل کردم به روضه ارباب. نمی‌دونم کجا بود، باید ماشین عوض می‌کردیم، دلیل تعویض ماشینم نمی‌دونستم!! حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوونی دوید جلو، حاج ‌آقا رو گرفت تو بغل و ناغافل به فارسی گفت: +تسلیت می‌گم. نفهمیدم چی‌شد... اصلا نیرو از کجا اومد که تونستم به دو خودم رو برسونم پیش حاج آقا. یه حلقه از آقایون دوره‌ش کرده بودن.. پاهاش سست شد و نشست. نمی‌دونم چطور از بین نامحرم ها رد شدم! جلوی جمعیت یقه‌ش رو گرفتم. نگاهش رو از من دزدید، به جای دیگه ای نگاه می‌کرد. با دستم چونه‌ش رو گرفتم و صورتش رو آوردم سمت‌ خودم... برام سخت بود جلوی مرد ها حرف بزنم، چه‌ برسه به اینکه بخوام داد بزنم..! گفتم: - به من نگاه کنید! اشک هاش ریخت، پشت دستم خیس شد..! با گریه داد زدم: - مگه نگفتین مجروح شده؟‌؟ نمی‌تونست خودش و جمع کنه! به پایین نگاه می‌کرد. مرد های دور و بر نمی‌تونستن کمکی کنن، فقط گریه می‌کردن... دوباره داد زدم: - مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می‌گن؟ اشک هاشو پاک کرد، باز به چشم هام نگاه نکرد و گفت: +منم الان فهمیدم! نشستم کف خیابون..‌ سرم رو گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم. روضه خوندم، همون روضه ای که خودش تو مسجد راس الحسین{ع} برام‌ خوند:
🌸💕 +من می‌روم ولی، جانم کنار توست؛ تا سال های سال، شمع مزار توست؛ عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ قد کمانم؛ عمه جانم، عمه جانم، عمه جان؛ نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ مهربانم. انگار همه بی تابی و پریشونی‌م رو همون لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شُل شد، بی حسِ بی حس... احساس می‌کردم یکی آرامشم می‌داد. جسمم توان نداشت، ولی روحم سبک شد! ما رو بردن فرودگاه؛ کم کم خودم رو جمع کردم. بازی ها جدی شده بود‌. یاد روزهایی افتادم که هی فیلم اون مادر شهید لبنانی رو می‌گرفت جلوم که: +توهم همین‌طور محکم باش! حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظر مون بودن. شوکه شدن از کجا با خبر شدیم!‌! به حساب خودشون می‌خواستن نرم نرم بهمون خبر بدن... خانومی دلداری‌م می‌داد. بعد که دید آروم نشسته‌م، فکر کرد بُهت زده ام. هی‌ می‌گفت: +اگه مات بمونی دق می‌کنی! گریه کن! جیغ بکش‌‌، حرف بزن! با دو دستاش شونه‌م رو تکون می‌داد: +یه چیزی بگو! گفتن: +خونواده شهید باید برن. شهید رو فردا صبحِ زود یا نهایتاََ فردا شب میاریم! از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که: - بدون محمدحسین از اینجا تکون نمی‌خورم! هرچی عزوجز کردن، به خرجم نرفت. زیر بار نمی‌رفتم با پروازی که همون‌ لحظه حاضر بود، برگردم. می‌گفتم: - قرار بود باهم برگردیم‌. می‌گفتن: +شهید هنوز تو حلب توی فریزه! گفتم: - می‌مونم تا از فریز درش بیارن!
🌸💕 گفتن: +پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ می‌زنی! اصلا زن نباید سوارش بشه، همه کادر پرواز مرد هستن! می‌گفتم: - این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم! گفت: +بیا یه شرطی باهم بزاریم! تو بیا بریم، من قول می‌دم هماهنگ کنم دوساعت با محمدحسین تنها باشی! خوشحال شدم، گفتم: - خونه خودم، هیچ کسم نباشه! حاج آقا گفت: +چشم. تو هواپیما پذیرایی آوردن. از گلوم پایین نمی‌رفت، حتی آب. هنوز نمی‌تونستم امیرحسین و بگیرم. نه اینکه بخوام، توان نداشتم... با خودم زمزمه کردم: - الهی بنفسی انت! آفریننده که خودِ تو بودی! نمی‌دونم شاید بعضی جون هارو با حساب خاصی که فقط خودتم می‌دونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می‌شی! بعد از بیست و هشت روز مادرم رو دیدم، تو پارکینگ خونه. پاهاش جلو نمیومد. اشک از روی صورتش می‌غلتید، اما حرف نمی‌زد. نه اون، بلکه همه انگار زبونشون بند اومده بود‌. بی حس و حال خودم رو ول کردم تو آغوشش. رفته بودم با محمدحسین برگردم، ولی چه برگشتنی! می‌گفتن: +بُهتش زده که برّ و برّ همه رو نگاه می‌کنه! داد و فریاد راه نمی‌انداختم، گریه هم نمی‌کردم‌... نمی‌دونم چرا، ولی آروم بودم.
🌸💕 حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم! از قطره های آب که پاشیده می‌شد رو صورتم، حدس زدم که بی هوش شدم..‌! یه روز بود چیزی نخورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود، همه خوابیدن اما من خوابم نمی‌برد. دوست داشتم پیام های تلگرامی‌ش‌ رو بخونم. رفتم تو اتاق، در رو بستم... امیرحسین رو سپردم دست مادرم. حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم و می‌خواستم تنها باشم. بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من!!! چقدر پیام فرستاده بود... یکی یکی خوندم: بار اول که دیدمت، چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می‌شدم. جنگ چیز خوبی نیست. مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری‌. شق القمری، معجزه ای، تکه ماه/لا حول ولا قوه الاّ بالله. خندیدی و بر گونه تو چال افتاد/ از چاله در آمد دلم افتاده به چاه دوستت دارم، بگو این بار باور کردی! عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است! دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست/آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست. تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی..! تنها این را می‌دانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه زندگی‌م را می‌سازد و عشقت؛ ذره ذره وجودم را..! مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم!
🌸💕 بهش فحش دادم. قبل از رفتن، خیالم رو راحت کرده بود‌ گفت: +قبلش نمی‌تونستم از تو دل بکنم، چه برسه حالا که امیرحسینم هست، اصلا نمی‌شه! مطمئن بودم این آدم قرار نیست با مرگ طبیعی بمیره، خیلی تکرار می‌کرد: +اگه شهید نشی، میمیری! ولی نه به این زودی. غبطه خوردم‌. آخرین پیام هاش فرق می‌کرد. نمی‌دونم بخاطر ایام محرم بود یا چیز دیگه: +هیئت سیار دارم، روضه های گوشی‌م... این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت... وقتی می‌میرم هیچ کسی به داد من نمی‌رسد الّا حسین/ ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین. پیامم به دستش نمی‌رسید، نمی‌دونستم گوشیش کجاست، ولی براش نوشتم: - نوش جونت! دیگه ارباب خریدت! دیدی آخر مارک دار شدی!! هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی‌دونستم دست خودش بود یا نه. می‌گفت: +۴۵ روزه بر می‌گردم! اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز برمی‌گشت.
🌸💕 بار آخر بهش گفتم: - تا رکورد صد روز رو نشکنی ظاهراََ قرار نیست برگردی! گفت: +نه، مطمئن باش زیر صد نگهش می‌دارم! این یکی رو زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت، ولی چه برگشتنی! همون طور که قول داده بود، یکشنبه برگشت. اجازه ندادن بیارمش خونه! وعده دوساعت دیدار شد نیم ساعت.. رو پام بند نبودم برای دیدنش.. از طرفی نمی‌دونستم قراره با چه بدنی روبه رو بشم! می‌گفتن: +برای اینکه از زخمش خون نیاد، بدن رو فریز کردن. اگه گرم بشه، شروع می‌کنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن! ظاهراََ چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر رو برگردونن عقب..! گفتن: +بیا معراج. حاج آقا قول داده بود تنها باشیم. از طرفی نگران بود حالم بد شه..! گفتم: - مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشین، حالم خوبه.
🌸💕 خیالم راحت شد، سر به بدن داشت. آرزوش بود مثل اربابش بی سر شهید شه..! پیشونی‌ش مثل یخ بود: - به به! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود! اول از همه ابروهاش رو مرتب کردم! دوست داشت، خوشش میومد... وقتی ابروهاش رو نوازش می‌کردم، خوابش می‌برد. دست کشیدم داخل موهاش، همون موهایی که تازه کاشته بود... همون موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می‌کرد، می‌خندید: +نکش! می‌دونی بابت هرتار اینا پونصد هزار تومن پول دادم! یک سال هم نشد..! مشمای دور بدنش رو باز کرده بودن، باز ترکردم. دوست داشتم با همون لباس رزم ببینمش. کفن شده بود. ازم پرسیدن: +کربلا و مکه که رفتید، لباس آخرت نخریدید؟‌ گفتم: - اتفاقاََ من چند بار گفتم، ولی قبول نکرد‌‌‌. می‌گفت: +من که شهید می‌شم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن! ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردن. می‌خواستم بدنش رو خوب ببینم. سالمِ سالم بود. فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود. وقتش رسیده بود. همه کارایی که دوست داشت، انجام دادم‌ همون وصیت هایی که موقع بازی هامون می‌گفت. راحت کنارش زانو زدم، امیرحسین رو نشوندم روی سینه‌ش. درست همون طور که خودش می‌خواست. بچه دست انداخت به ریش های بلندش..!
🌸💕 - یا زینب! چیزی جز زیبایی نمی‌بینم! گفته بود: +اگه جنازه ای بود و من رو دیدی، اول از همه بگو نوش جونت! بلند بلند می‌گفتم: - نوش جونت! نوش جونت! می‌بوسیدمش، می‌بوسیدمش، می‌بوسیدمش.... این نیم ساعت رو فقط بوسیدمش! بهش می‌گفتم: - بی بی زینب{س} هم بدن امام رو وقتی میونِ نیزه ها پیدا کرد، در اولین لحظه بوسیدش... سلام منو به ارباب برسون. به شونه هاش دست کشیدم، شونه های همیشه گرمش، سردِ سرد شده بود. چشمش باز شد، حاج آقا اومد، فکر کردم دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده. اون قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم. حاج آقا دست کشید رو چشمش، اما کامل بسته نشد...! اومدن که: +باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه! نمی‌تونستم دل بکنم... بعد از ۹۹ روز دوری، نیم ساعت که چیزی نبود! باز دوباره گفتن: +پیکر باید فریز شه! داشتم دیوونه می‌شدم هی که می‌گفتن: +فریز، فریز ،فریز بلند شدن از بالای سر شهید، قوت زانو می‌خواست که نداشتم. حریف نشدم. تابوت رو بردن تو حسینیه که رفقا و حاج خانوم باهاش وداع کنن. زیر لب گفتم: - یا زینب، باز خداروشکر که جنازه رو می‌برن نه من رو! بعد از معراج، تا خاکسپاری فقط تابوتش رو دیدم. موقع تشعیع خیلی سریع حرکت می‌کردن. پشت تابوتش که‌راه می‌رفتم؛ زمزمه می‌کردم: - ای کاروان، آهسته ران، آرامِ جانم می‌رود! این تک مصرع رو تکرار می‌کردم و نمی‌تونستم به پای جمعیت برسم.
🌸💕 فردا صبح، تو شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خونمون، تا مقبره الشهدا تشعیع شد. همون جا کنار شهدا نمازش رو خوندن‌ یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار بریم خونه، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشت روضه حضرت علی اصغر{ع} می‌خوند. نمی‌دونستم اونجا چه خبره!! شروع کرد به لالایی خوندن. بعد هم گفت: +همین دفعه آخر که داشت می‌رفت، به من گفت: +من دارم می‌رم و دیگه بر نمی‌گردم! توی مراسمم برای بچه‌م لالایی بخون. محمدحسین نوحه{رسیدی به کربُبَلا خیره شو/به گنبد به گلدسته ها خیره شو/اگه قطره اشکی چکید از چشات/به بارون این قطره ها خیره شو...} رو خیلی می‌خوند و دوست داشت! نمی‌دونم کی به گوش مداح رسونده بود یا خودش انتخاب کرده بود که بخونتش...! یکی از رفقای محمدحسین که جزء مدافعان حرمم بود، اومد که: +اگه می‌خواین بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا. خواهر و مادر محمدحسین هم بودن، موقع سوار شدن به من گفت: +محمدحسین خیلی سفارش شمارو پیش من کرده! اونجا باهم عهد کردیم هرکدوم زودتر شهید شد، اون یکی هوای زن و بچه‌ش رو داشته باشه..'
🌸💕 گفتم: - می‌تونین کاری کنین برم تو قبر؟! خیلی همراهی و راهنمایی‌م کرد. آبان ماه بود و خیلی‌سرد... بارون هم نم نم‌ می‌بارید. وقتی رفتم پایین قبر، تمومِ تنم مور مور شد و بدنم به لرزه افتاد! همه روضه هایی رو که برام خونده بود، زمزمه می‌کردم. خاک قبر خیس بود و سرد..! گفته بود: +داخل قبر برام روضه بخون، زیارت عاشورا بخون، اشک گریه بر امام حسین{ع} رو بریز توی قبر؛ تا حدی ‌که یخورده از خاکش گِل بشه! براش خوندم. همون شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می‌خوندن، خیلی دوسش داشت: +"دل من بسته به روضه هات؛ جونم فدات می‌میرم برات پدر و مادر من فدات؛ جونم فدات می‌میرم برات چی می‌شه با خیل نوکرات؛ جونم فدات می‌میرم برات سر جدا بیام پایین پات؛ جونم فدات می‌میرم برات" صدای {این گل پرپر از کجا اومده} نزدیک تر می‌شد... سعی کردم احساساتم‌ رو کنترل کنم. می‌خواستم واقعا اشکی که تو قبر می‌ریزم، اشکِ بر روضه امام حسین{ع} باشه؛ نه اشک از دست دادن محمدحسین! هرچی روضه به ذهنم می‌رسید، می‌خوندم و گریه می‌کردم.
🌸💕 {قـسمـت پـایانے} دست و پام کرخت شده بود و نمی‌تونستم تکون بخورم... یاد روز خواستگاری افتادم که پاهام خواب رفته بود و بهم می‌گفت: +شما زودتر برو بیرون! نگاهی به قبر انداختم، باید می‌رفتم! فقط صداهای درهم و برهمی می‌شنیدم که از من می‌خواستن برم بالا... اما نمی‌تونستم! تازه داشت گرم می‌شد، دایی‌م اومد به زور منو برد بیرون. مو به مو وصیت هاش رو انجام داده بودم، درست مثل همون بازی ها... سخت بود تو اون همه شلوغی و گریه زاری، با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر؛ درِ تابوت رو باز کردن.. وداع برام سخت بود؛ ولی دل کندن سخت تر...! چشن هاش کامل بسته نمی‌شد. می‌بستن، دوباره باز می‌شد. وقتی بدن رو فرستادن تو سراشیبیِ قبر، پاهام بی حس شد! کنار قبر زانو زدم؛ همه جونم رو آوردم تو دهنم که به اون آقا حالی کنم که باهاش کار دارم. از تو کیفم لباس مشکی‌ش رو بیرون آوردم، همون که محرّم ها می‌پوشید. چفیه مشکی هم بود..! صدام می‌لرزید، به اون آقا گفتم: - این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش. خدا خیرش بده... تو اون قیامت، با وسواس پیراهن‌رو کشید روی تنش و چفیه رو انداخت دور گردنش! فقط مونده بود یه کارِ دیگه...! به اون آقا گفتم: - شهید می‌خواست براش سینه بزنم، شما می‌تونید؟؟ بغضش ترکید، دست و پاش رو گم کرده بود... نمی‌تونست حرف بزنه، چند دفعه زد روی سینه‌ش! بهش گفتم: - نوحه هم بخونید! برگشت نگام کرد، صورتش خیسِ خیس بود! نمی‌دونم اشک بود یا آب بارون..؟! پرسید: +چی بخونم؟؟ گفتم: - هرچی به زبونتون اومد! گفت: +خودت بگو! نفسم بالا نمیومد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلوم رو فشار می‌داد... خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم! گفتم: - از حرم تا قتلگه زینب صدا می‌زد حسین؛ دست و پا می‌زد حسین؛ زینب صدا می‌زد حــــسـیـن{ع}. سینه می‌زد برای محمدحسین و شونه هاش تکون می‌خورد. برگشت؛ با اشاره بهم فهموند که: +همه رو انجام دادم‌. خیالم راحت شد. پیشِ پای ارباب، تازه سینه زده بود. پــــٰایــــٰان❥