#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت102
حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم!
از قطره های آب که پاشیده میشد رو صورتم، حدس زدم که بی هوش شدم..!
یه روز بود چیزی نخورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود.
شب سختی بود، همه خوابیدن اما من خوابم نمیبرد.
دوست داشتم پیام های تلگرامیش رو بخونم.
رفتم تو اتاق، در رو بستم...
امیرحسین رو سپردم دست مادرم.
حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم و میخواستم تنها باشم.
بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من!!!
چقدر پیام فرستاده بود...
یکی یکی خوندم:
بار اول که دیدمت، چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم.
جنگ چیز خوبی نیست. مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری.
شق القمری، معجزه ای، تکه ماه/لا حول ولا قوه الاّ بالله.
خندیدی و بر گونه تو چال افتاد/ از چاله در آمد دلم افتاده به چاه
دوستت دارم، بگو این بار باور کردی!
عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است!
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست/آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست.
تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی..!
تنها این را میدانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه زندگیم را میسازد و عشقت؛
ذره ذره وجودم را..!
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم!