#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت105
خیالم راحت شد، سر به بدن داشت.
آرزوش بود مثل اربابش بی سر شهید شه..!
پیشونیش مثل یخ بود:
- به به! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی!
نوش جونت! حقت بود!
اول از همه ابروهاش رو مرتب کردم!
دوست داشت، خوشش میومد...
وقتی ابروهاش رو نوازش میکردم، خوابش میبرد.
دست کشیدم داخل موهاش، همون موهایی که تازه کاشته بود...
همون موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد، میخندید:
+نکش! میدونی بابت هرتار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!
یک سال هم نشد..!
مشمای دور بدنش رو باز کرده بودن، باز ترکردم.
دوست داشتم با همون لباس رزم ببینمش.
کفن شده بود.
ازم پرسیدن:
+کربلا و مکه که رفتید، لباس آخرت نخریدید؟
گفتم:
- اتفاقاََ من چند بار گفتم، ولی قبول نکرد.
میگفت:
+من که شهید میشم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن!
ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردن.
میخواستم بدنش رو خوب ببینم. سالمِ سالم بود.
فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود.
وقتش رسیده بود. همه کارایی که دوست داشت، انجام دادم
همون وصیت هایی که موقع بازی هامون میگفت.
راحت کنارش زانو زدم، امیرحسین رو نشوندم روی سینهش.
درست همون طور که خودش میخواست.
بچه دست انداخت به ریش های بلندش..!