#ساره
#قسمت_پنجاهم
جای خالی معصومه را در خانه نمی شد تحمل کرد.
حالا من شده بودم دختر بزرگ خانه و مسئولیتم بیشتر شد.
کتاب های معصومه نبود، دستگاه بافندگی اش، خودش. ما با هم خوب بودیم، دوست بودیم.
غم جدایی این روزها اذیت کننده بود؛ اما زندگی جریان داشت.
انگار دنیا کار به کار آدم ها ندارد. بود و نبود آدم ها برایش فرقی نمی کند. خودش می آید و می رود و کار به کار کسی ندارد.
مدتی گذشت. من مدرسه می رفتم و روال زندگی به همان شکل که قبلا بود، ادامه پیدا کرد.
در تلویزن هنوز غوغا به پا بود. حالا زبان به زبان می گشت که می خواهند رأی گیری کنند.
می خواهند مردم رأی بدهند به جمهوری اسلامی؛آری یا نه؛ یکی از این دو را باید داخل صندوق انداخت.
حالا نزدیک به دو ماه بود که کب ننه در رختخواب بود.
پیری او را زمین گیر کرده بود وگرنه مریضی نمی توانست کب ننه را اذیت کند.
یادم هست روز رأی گیری، بابا کب ننه را روی دوشش گذاشت و برد پای صندوق رأی.
او با همان پیری اش رأی «آری» داد. انگار تمام زندگی این چند ساله را تحمل کرده بود که خودش را برساند پای صندوق رأی تا برگه ی «آری» را در صندوق بیندازد.
24 فروردین کب ننه از دنیا رفت.
کب ننه تا دوماه قبل از مُردن با عصا راه می رفت؛ حتی عینک به چشم نداشت و بی عینک تا روزهای آخر قرآنش را می خواند.