بعد از آن، مدتی نامه ای نیامد و تلفنی هم نشد. نزدیک شب عید بود. گفتم بروم خانه و گردگیری کنم. دخترعمو و یکی از دوستانم گفتند با تو می آییم تا هم کمکت کنیم و هم تنها نباشی. در خانه را که باز کردم جای خالی علی آقا را بو کشیدم. شروع کردیم به گردگیری. تا به چیزی دست می زدند، می گفتم: این را علی آقا گفت اینجا بذاریم. علی آقا، علی آقا ورد زبانم شده بود و اصلا حواسم نبود. دخترعمویم رفت یک وسیله را بگیرد و من دوباره اسم علی آقا را آوردم، گفت: آره بابا می دونم در مورد این هم علی آقا نظر داد. به خودم آمدم و تازه متوجه شدم چقدر اسمش را تکرار می کنم. آن دو مشغول کار خودشان شدند و به خجالتم توجهی نکردند. ساکت شدم. تازه فهمیدم شورش را درآورده ام. دخترعمویم، یکی دو بار دیگر ادایم را درآورد: -این تابلو را با میخ علی آقا زده به دیوار... -این سلیقه علی آقا بوده... . وسیله ای نداشتیم؛ یک اتاق بود و یک آشپزخانه با وسایل ساده. گردگیری زود تمام شد. سه نفری ناهار خوردیم و برگشتیم خانه پدری. دلم گرفته بود. شوهرم نبود و اصلا حال و هوای عید برایم معنا نداشت. هیچ چیز نخریدم، حتی عیدی که سپاه داده بود را دست نزدم. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. عید آن سال امام مثل هر سال پیام عید داد و رئیس جمهور، آقای خامنه ای هم با آن حالت مجروحیتشان که ترور شده بودند و روی ویلچر بودند، صحبت کردند.