#ساره
#قسمت_دویست_و_نهم
تمام این مدت بچه هایمان وحشت زده و چسبیده به ما، نگاه می کردند. من سر فاطمه را می گذاشتم روی دلم. گاهی انگشتمان را بین دندان بچه ها می گذاشتیم که خدای نکرده از ترس، زبان یا لب هایشان را گاز نگیرند.
چند درختی که در حیاط سرپناهمان بود، درخت کُنار بود و میوه می داد. وقتی میوه هایش زرد شده بود، علی آقا گفت: میوه کنُار خوشمزه است، می توانید بخورید.
یکی از تفریح های ما کندن میوه کُنار بود. این درخت ها زیاد بلند نمی شد که دستمان به میوه نرسد.
خانواده هایی که قدیمی تر بودیم، تجربه هایمان را در اختیار خانواده های جدیدی که می آمدند، می گذاشتیم و همین طور که با صدای هواپیماها و ضدهوایی ها آشنا می شدند، از فایده های بودنمان در کنار همسرانمان برایشان می گفتیم.
یک اتفاق دیگری که بعد از رفتن هواپیما بینمان می افتاد، تحلیل این مطلب بود که حالا کجا رفته و کجا را بمباران می کند. یکی می گفت: حتما الان شهر اهواز را زده.
-نه بابا! رفته طرف پل، پل را زده.
مثل فرماندهان جنگ، تمام زوایای حرکت هواپیما را زیرورو می کردیم و برای هم توضیح می دادیم.
گاهی وقت ها وقت ناهار خانم بهداشت می رفت پیش خانم امانی و ناهار را با او می خورد؛ خانم رزاقیان هم می آمد پیش من. این مهمانی رفتن ها هم برای تنوع بود.