وقتی علی آقا آمد، گفت: وقتی رفتم اون جا، دوری و سختی که شما در نبود ما می کشیددید را حس کردم. می خندید و می گفت: عمه ام را دیدم، گفت: خانمت کو؟ گفتم: خانمم تو جنگه! گفت: نامرد! زنت را تنها گذاشتی اون جا و اومدی؟! سر شوخی را با عمه اش باز کرده بود و گفته بود: ما اینیم، زن هامون را می فرستیم جبهه، خودمون برمی گردیم. علی آقا می گفت: رسوا شدیم! هر کس ما را می دید کلی سرزنشمان می کرد؛ اِ! شما زن و بچه را گذاشتید اون جا و اومدید؟ برا چی؟ ما هم که جریان تشییع جنازه و بقیه چیزها را نگفتیم. علی آقا این ها را با آب و تاب برایم تعریف می کرد. خیلی خندیدیم. سلام همه را رساند و دلتنگی هایشان را برای من تعریف کرد. همان زمان از طرف لشکر یک اردوی مشهد برای خانواده ها در نظر گرفتند. اسم مشهد و امام رضا (ع) که می آید، مگر دل آدم قرار می گیرد! علی آقا آدمی نبود که در مورد رفتن مخالفت کند. با این که باردار بودم، هیچ حرفی نزد و من و بچه ام را دست آقا امام رضا (ع) سپرد. با خانم ها رفتیم. خیلی خوب و لذت بخش بود. با وضعیت بارداری شاید تحمل مسافرت کمی دور از ذهن به نظر می رسید، امّا زیارت و حضور در حرم برای ما قوت قلب بود.