🌹🌹 🌹 🍃برگ هفتادویکم خدیجه ومهدی و معصومه از ترس به من چسبیده بودند وجیک نمی زدند. اما سمیه گریه میکرد.در همان لحظات اول،صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد.الان همه می میریم.یک ربعی به همان حالت درازکشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از زمین بلند کردیم، دوداتاق را برداشته بود.شیشه ها خرد شده بود،اما چسب هایی که روی شیشه ها بود،نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره ولابه لای چسب ها خرد شده ومانده بود.خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم وجورواجوری از بیرون می آمد.یکی از خانم ها گفت:《بیایید برویم بیرون.اینجا امن نیست.》 بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمی مان را می دیدیم.مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت:《چند روز پيش که نزدیک پادگان بمباران شد،حاج آقای ما خانه بود،گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد،توی خانه نمانید.بروید توی دره های اطراف. 》 بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود.اما در جایی قسمتی از آن کنده بود.هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی،از آنجا عبور می کردیم؛اما حالا با این همه بچه واین اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار وچاله چوله ها سخت بود.بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند. بهانه می گرفتند.نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود.ما کاملا از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه‌های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم مارا می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم‌ها ترسیده بود.می گفت:《اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند ومارا اسیر می کنند.》 هرچه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید،قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زدوبقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود.سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند.تقریبا هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند وپادگان را بمباران می کردند.دیگر ظهر شده بود.نه آبی همراه خودمان آورده بودیم،نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند.بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها،که دعاهای زیادی را از حفظ بود،شروع کرد به خواندن دعای توسل. ماهم با او تکرار می کردیم.بچه ها نق می زدند وگریه می کردند.کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید،بلند شد وگفت:《این طوری نمی شود.هم بچه ها گرسنه اند وهم خودمان.من می روم چیزی می آورم، بخوریم.🍂 ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7