رمان"فرشته ای برای نجات" _هفتاد و هشتم با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و تماس رو وصل کردم --الو؟ یاسر با عصبانیت داد زد --الو و زهررررمااار! --چیشده یاسر چرا فحش میدی؟ --حامد میدونی دوساعته دختر مردم رو معطل گذاشتی؟ با یه حرکت از رو تختم بلند شدم و ایستادم --چــــی؟ زدم تو پیشونیم --آخه الان وقت خوابیدن بود؟! --از خودت بپرس. مضطرب گفتم --الان چیکار کنم یاسر؟ --خب باید بری سر قرار دیگه دانشـــمند! هول شدم --باشه خداحافظ. تماسو قطع کردم و رفتم به صورتم آب زدم و رفتم سراغ لباسام تو اون هول و ولا دلم میخواست مرتب ترین لباسمو بپوشم. یه پیرهن سرمه ای با شلوار کتون مشکی پوشیدم و موهامو ساده مدل زدم. کاپشنمو برداشتم. عطر زدم و با برداشتن سوییچ ماشین و موبایلم دویدم بیرون. خداروشکر هیچ کس تو هال نبود. نیم بوتای مشکیم رو پوشیدم و رفتم طرف ماشین. توی راه مغزم تازه شروع به بررسی ماجرا کرد. یادم اومد که قرارم واسه ساعت چهار بود و الانم چهار و ده دقیقه بود. باخودم گفتم شاید من اشتباه کردم..... روبه روی کافی شاپ ماشینو پارک کردم و رفتم تو. با چشمام دنبالش میگشتم که دیدم گوشه ی دنجی از کافی شاپ سر میز دو نفره ای نشسته. رفتم سر میز ایستادم و صدامو صاف کردم. با بالا آوردن سرش تیله های مشکی رنگ چشماش روی چشمام قفل شد. دلم لرزید و صدای قلبم تو وجودم طنین انداخت. با صدای آرومی بهم سلام کرد --سلام.حالتون خوبه؟ --بله ممنون. با اجازه ای گفتم و نشستم سر میز. --واقعا متاسفم خیلی معطل شدین. به ساعت مچیش نگاه کرد --تازه 5دقیقس اومدم. چی؟ پنج دقیقه؟ پس یاسر چی میگفت؟ یه حسی بهم گفت سرکاریه. تو دلم چند تا فحش نثار یاسر کردم. اما نباید نشون بدم! --خب 5دقیقه هم معطلی حساب میشه دیگه. همون موقع پیشخدمت اومد سر میز و با لبخند به من و شهرزاد نگاه کرد. --خب زوج محترممون چی میل دارن؟ گونه های شهرزاد گل انداخت و خجالت کشید. حال منم دست کمی از شهرزاد نداشت. اون کاپوچینو و من اسپرسو سفارش دادیم. --امیدوارم که از ملاقات امروزمون دچار سوء تفاهم نشده باشین. بعد از چند لحظه مکث گفت --نه اینطور نیست. --میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ --بله. --شما از محل زندگیتون راضی هستین؟ با تردید گفت --خب! اگه از مزاحمت ها و حرف های بی ربط همسایه ها بگذرم. خداروشکر خوبه. غیرتی شدم و پرسیدم --چه مزاحمتی؟ از لحنم ترسید --نه بخدا مزاحمت خاصی نیست. با لحن آروم تری پرسیدم --خانم وصال میشه واضح حرف بزنید؟ یه دفعه چشماش پر اشک شد و با بغض گفت --خدا هیچ دختری رو تو این دنیا...... صداش لرزید و ادامه داد --تنها نکنه! سد اشکی که سعی در جلوگیری شکستنش داشت جاری شدو با گفتن ببخشید از رو صندلی بلند شد و رفت. بعد از پنج دقیقه برگشت و خجالت زده نشست رو صندلی --ببخشید من احساساتی شدم. --نه شما ببخشید باعث ناراحتیتون شدم. فنجون کاپوچینو رو برداشتم و گذاشتم جلوش --بفرمایید. --ممنون. --نوش جان. --آقای رادمنش؟ --بفرمایید؟ یه بسته گذاشت جلوم --ببخشید اگه دیر شد. --این چیه؟ --کرایه چند ماه عقب مونده خونه. --ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم. --بخدا کمتر نیست. همون اندازه ایه...... حرفشو قطع کردم و قاطع گفتم --میدونم. اماغیرت من اجازه این کار رو بهم نمیده. --پس با مادرتون حرف بزنید میام اندازه پولی که دادین تو خونتون کار میکنم. با تعجب پرسیدم --چی؟ یعنی شما این پول رو باکار کردن توی خونه های مردم بدست آوردین؟ --بله. عصبانی بودم و نه میتونستم و نه میخواستم که ناراحتش کنم. از رو صندلی بلند شدم و رفتم بیرون. کلافه بودم و حس بی عرضه بودن بهم دست داده بود. قطرات بارون روی صورتم حس میشد و من خیال برگشتن پیش شهرزاد رو نداشتم. با صدایی که مخاطبش من بودم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم برگشتن من همراه شد با عقب بردن دستی که با اون چتر رو گرفته بود. با این رفتارش منو کنجکاو کرد. سرشو انداخت پایین و شرمنده گفت --بخدا نمیخواستم ناراحتتون کنم! من دوس ندارم دینی نسبت به کسی داشته باشم. با برخورد یه نفر شهرزاد هول شد و قبل از اینکه بخواد تعادلش رو حفظ کنه خورد به من. سریع خودشو عقب کشید و سرشو انداخت پایین. بارون شدید شده بود و رو سرمون میریخت. --بفرمایید میرسونمتون. --نه مزاحم نمیشم. --میشه این دفعه رو بخاطر جلوگیری از سرماخوردگیتون مزاحم من بشید؟................ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313