رمان"فرشته ای برای نجات" _هفتاد و نهم خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم چه برسه به شهرزاد..... توی راه نه شهرزاد حرفی زد و نه من. پیچیدم تو کوچه و با دیدن آتیشی که حاصل از سوختن خونه شهرزاد بود و ماشین آتش نشانی بهت زده به عقب نگاه کردم. شهرزاد سرشو به شیشه ماشین تکیه داده وخوابیده بود. با صدای زنگ موبایلم سریع جواب دادم تا بیدار نشه. --الو حامد؟ --سلام جناب سرهنگ. --سلام. ببین حامد همون جایی که هستی دنده عقب بگیر و برو. تو اینجور مواقع فرصت سوال و جواب نبود و بایداطاعت میکردی! --چشم جناب سرهنگ. دنده عقب گرفتم و با سرعت از کوچه خارج شدم. بعد یه ربع چرخیدن تو خیابونا صداش از عقب اومد --ببخشید من خوابم برد. --خواهش میکنم. با صدایی که از اضطراب میلرزید گفت --ببخشید اما آدرس خونه من از این طرف نیست.... با زنگ موبایلم حرفشو قطع کرد. ماشینو یه گوشه پارک کردم و تماس رو وصل کردم --الو؟ --الو حامد کجایی؟ --دقیق بخوام بهتون بگم وسط شهرم. --خوبه.ببین میتونی خانم وصال رو برگردونی اما نزار بره تو خونه. --چشم جناب سرهنگ..... با ترس و نگرانی به خیابون خیره شده بود و داشت گریه میکرد. باخودم گفتم باید بهش اطمینان خاطر بدم تا خیالش یکم راحت بشه. --خانم وصال؟ --بفرمایید؟ --میشه بپرسم دلیل ناراحتیتون چیه؟ اخم کرد و با جدیتی که به هر احساسی جز جدیت میخورد گفت --آقای رادمنش دلیل ناراحتی من شخصیه و به خودم مربوطه. پس لطفاً نپرسید!! تو دلم به غرورش آفرین گفتم و تشویقش کردم. نفس صداداری کشیدم --بله قطعاً همینطوره........ رفتم تو کوچه و جلوی خونه ماشینو پارک کردم. خلوتی کوچه بی دلیل نبود و احساس خوبی بهش نداشتم. همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شدم. رفت عقب و به دیوارای سوخته شده نگاه کرد. اولش باور نمیکرد و فقط به خونه خیره بود. بعد از چند ثانیه دوید و خواست در رو باز کنه. جلوش ایستادم و با جدیت گفتم --شما نباید برید تو خونه. با بغض و خشم جیغ زد --چطور میتونید همچین حرفی بزنید؟ چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد. حس میکردم با هر قطره اشکش یه سلول از مغزم مختل میشه و ناراحتم میکرد. --میدونید خانه خراب شدن یعنی چی؟ خواست از کنارم عبور کنه. دستتمو به دو طرف بدنم دراز کردم و ملتمس گفتم --خواهش میکنم خانم وصال. نگاهش واسه لحظه ای به نگاهم گره خورد و دوباره گریش گرفت. موبایلشو در آورد --باشه پس من مجبورم به پلیس زنگ بزنم. دستمو دراز کردم و بدون اینکه دستم به دستش بخوره موبایلشو ازش گرفتم --معذرت میخوام. --آقای رادمنش معذرت خواهی شما به چه درد من میخوره؟ خونه ی من آتیش گرفته! دیگه جایی واسه موندن ندارم! وسایل خونم همشون نابود شده..... با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد --می فهمید اینو؟ کلافه تو موهام دست کشیدم. --خانم وصال میشه ازتون خواهش کنم به من اعتماد کنید؟ اخم کرد و با جدیت گفت --منو ببخشید اما من نمیتونم همچین کاری بکنم. تنها راه چاره سرهنگ بود. شماره ی سرهنگ رو گرفتم و موبایلم رو گرفتم طرف شهرزاد --بفرمایید اینم پلیس! با تردید موبایل رو گرفت و دم گوشش گذاشت. چند قدم دور شدم تا راحت ترحرف بزنه. همینطور که با گوشه چشمم حواسم به شهرزاد بود با دیدن لوله تفنگی که به طرف شهرزاد مورد هدف قرار داده شده بود دویدم و تو یه حرکت دست شهرزاد رو گرفتم و کشیدم عقب. با برخورد گلوله به لاستیک ماشین صدای بلندی ایجاد شد. شهرزاد جیغ بلندی زد ومبهوت به اطراف نگاه میکرد. همینجور که میدویدم دنبالش شهرزاد رو مخاطب قرار دادم --خانم وصال ازتون خواهش میکنم برید تو ماشین. سرعت دویدنمو بیشتر کردم و با صداب بلندی گفتم --ایــــــــــست!!!!!!!!!!!!! --ایــــــــــست!!!!!!!!!! --ایــــــــــست!!!!!! هشدار ها بی فایده بود و مجبور به استفاده از اسلحم شدم. اسلحمو مورد هدف مچ پاش قرار دادم و شلیک کردم. دویدنش کند شد قدم هاش سست شد و افتذد رو زمین. بالاسرش ایستادم و تفنگشو با پام پرت کردم چند متر اونور تر. به دستاش دستبند زدم و دستوری و با صدای بلندی گفتم --دستاتو بزار رو سرت! با دستم روپوش روی صورتش رو کنار زدم و در کمال ناباوری دیدم...................... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313