رمان"فرشته ای برای نجات" _هشتاد و دوم --حا......حالتون خوبه آقای رادمنش؟ خیلی جدی جواب دادم --بله. سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. کلافه از رو صندلی بلند شدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن. این کار از عصبانیتم کم کرد. مجدد برگشتم نشستم رو صندلی و سعی کردم با آرامش حرف بزنم --خانم وصال. سوالی نگاهم کرد. --میشه دیگه حرفی از کار کردنتون نزنید؟ لبخند تلخی زد --منظورتون چیه؟ --منظور من اینه مگه من به شما نگفتم که قول دادم مراقبتون باشم؟ --بله گفتین. --و این رو هم گفتم میتونید مثل یه برادر بزرگتر که همه جوره هوای خواهرش رو داره به من تکیه کنید؟ صورتش گل انداخت و با خجالت گفت --بله گفتین اما... حرفشو قطع کردم و گفتم --اما چی؟ خانم وصال من قول دادم. از قدیم گفتن قول، قول مردونه! --همه ی حرفاتون درست. اما آقای رادمنش خواهش میکنم شرایط من رو درک کنید. قبلاً اکه کسی تو محل بهم تهمت یا حرفی میزد خب حق داشت. اما الان..... مکث کرد و ادامه داد --الان اوضاع فرق میکنه! دیگه نه من اون دختریم که قبلاً بوده و نه قراره باشم! پس خواهش میکنم خواستم حرفی بزنم که تاکیدوار و با صدای بلند تری گفت خواهش میکنم به من مهلت بدین تا ببینم باید چیکار کنم سکوت کردم و به میز روبه روم خیره شدم. چند ثانیه بعد سرمو بلند کردم -- میشه همین امشب فکراتون رو بکنید؟ --بله سعیمو میکنم. --پس من فعلا از اتاق میرم تا راحت بتونید فکراتون رو بکنید...... رفتم تو اتاق یاسر داشت با تلفن حرف میزد --بله بله متوجم. چشم حتماً اتفاقاً همین الان اومد. باشه چشم. سلام برسونید. خدانگهدار. تلفنو گرفت به سمت من. --الو؟ --الو سلام حامد خوبی مامان؟ --خوبم. شما خوبید؟ --ماهم خوبیم. حامد حان میخواستی بری مرکز چرا نگفتی آخه دلم هزار راه رفت. --شرمنده مامان ضروری بود. --باشه مامان. خیالم راحت شد.برو به کارت برس مزاحمت نباشم. --چشم. خداحافظ. تماسو قطع کردم و نشستن رو صندلی روبه روی یاسر. چشمک زد و گفت --ماشاالله لباست به تنت نشسته پسر! خندیدم --نظر لطفته. --نچ! نظر لطفم نیست تو نمیفهمی من چی میگم. سوالی نگاهش کردم --چی میگی؟ --آخه پسر خوب هرکی تا الان جای تو بود دختره رو یه دل نه صد دل عاشق خودش کرده بود. نمیدونم چرا تو انقدر فِسی؟ مثل بمب خنده منفجر شدم و با حالت مسخره متفکر گفتم --راست میگیا چیکار کنم به نظرت؟ --هر هر خندیدم. دارم جدی حرف میزنم باهات. نتیجه چی شد؟ خندم محو شد و جاش رو به نگرانی داد --نمیدونم یاسر. اتفاقاً مسئله ی خونه ی باغ رو هم مطرح کردم ولی گفت باید فکر کنه. با تشر گفتم --واسه خود جناب عالی راحته که بخوای به یه نفر پیشنهاد محرم شدن بدی؟ --خیلی خب. الان هنوز تو اتاقته؟ نفسمو صدادار بیرون دادم --آره. --حالا انقدر ننه من غریبم بازی در نیار پاشو برو تو اتاقت گفتم واستون شام بیارن. --چی میگی تو یاسر!آخه اینجا؟ دوتایی؟ --یه جوری میگی انگار چیشده. بعد از ظهر رو یادش رفته نفمید چجوری لباس پوشید و رفت سرقرار. به صورتم خیره شد و دوتایی زدیم زیر خنده. --یاسر خیلـــــی بی معرفتی! میدونی ازش عذر خواهیم کردم! خندش بیشتر شد و با صدای بلندی گفت --جدیـــــــی؟! ضربه ای به در اتاق خورد. یاسر خندشو جمع کرد و خیلی جدی گفت --بفرمایید. سرباز اومد تو و احترام گذاشت --جناب سرگرد شامی که گفتین حاضره. --باشه دستت درد نکنه هر موقع وقتش شد بهت میگم ببری. چشمی گفت و رفت بیرون. با سر به من اشاره کرد --برو بیرون. --واسه چی؟ --خب مگه نشنیدی گفت شامتون آمادس. --یاسر جدی گفتی؟ --اره دیگه برو تا بگم شامو بیارن. پیش خودم گفتم فقط همینو کم داشتم غذا خوردن دوتایی با شهرزاد توی اداره ی پلیس......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313