رمان"فرشته ای برای نجات" _هشتاد و سوم به ناچار رفتم تو اتاق خودم و پشت در صدامو صاف کردم و در زدم. آروم گفت بفرمایید. رفتم تو اتاق و در رو بستم. به صندلی اشاره کردم --بفرمایید بشینید. خودمم رو صندلی روبه روش نشستم و همین که خواستم حرفی بزنم ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز با سینی غذا اومد تو. بلند شدم و سینی رو ازش گرفتم. --دستت درد نکنه میتونی بری. چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون... به محتویات سینی نگاه کردم. باقالی پلو با ماهی با تموم مخلفات که معلوم بود از بیرون سفارش دادن. سینی رو گذاشتم رو میز و محتویاتش رو روی میز چیدم. --بفرمایید غذاتون سرد نشه. با خجالت گفت --ببخشید واقعاً راضی به زحمت نبودم. --زحمتی نیست نوش جان. غذای خودم رو برداشتم و گذاشتم رو میز کارم. --من اینجا غذا میخورم شما راحت باشین. --باشه. ممنون. تقریباً غذام تموم شده بود و شهرزاد هنوز نصف غذاشم نخورده بود. ماهی توی دهنم رو قورت دادم و خواستم بگم غذاشو چرا نمیخوره که ماهی پرید تو گلوم. سریع آب خوردم اما فایده ای نداشت و شروع کردم سرفه کردن. شهرزاد دستپاچه بلند شد و لیوان آب خودش رو گرفت جلوم. لیوان آب دوم هم جواب نداد. دستپاچه دوید تا دم اتاق بره بیرون که یه نگاه به من کرد و دوباره برگشت کنار میز یه ببخشید گفت و دستشو محکم از وسط کمرم به سمت بالا کوبید. حالم بهتر و سرفم کم شد. نگاهم تو چشمای رنگ شبش قفل شد و نگران پرسید --حالتون بهتر شد؟ لبخند زدم --بله ممنون واقعاً! سرشو انداخت پایین و با گونه هایی که از گل انداختن فراتر رفته بود --خواهش میکنم. ببخشید. --این چه حرفیه. پس چرا غذاتون رو نخوردین؟ --ممنون سیر شدم. --اگه دوس ندارین بگم یه چیز دیگه بیارن؟ --نه!نه! سیر شدم ممنون. ظرفارو گذاشتم تو سینی و بردم دادم به سرباز. برگشتم تو اتاقم و نشستم رو صندلی. --خانم وصال؟ --بفرمایید. --فکراتون رو کردین؟ --بله. --میشه بگین نتیجه چی شد؟ موبایلش زنگ خورد و با گفتن ببخشید جواب داد --الو سلام. بله خوبم ممنون. بله امشب یه مشکلی پیش اومد... ناباورانه گفت --نه توروخدا....ن.. به صفحه موبایلش خیره شدو آه کشید. چشماش پر اشک شد و سرشو انداخت پایین. --حالتون خوبه؟ --بله. -- جسارتاًخبر بدی شنیدین؟ --همون پیرزنی که گفتم میرم خونش امشب کلاً بیرونم کرد. --یعنی چی؟ --یعنی اینکه دیگه نمیتونم خونش کار کنم. با اشکاش دلم ریش شد. --خانم وصال! خواهش میکنم گریه نکنید. --آخه الان دیگه نه خونه ای دارم نه کاری! --میشه خواهش کنم به من اعتماد کنید؟ تاییدوار سرش رو تکون داد --باشه اما... اما اگه پدر و مادرتون بفهمن واستون بد نمیشه؟ --من به هر دوشون گفتم پس جای نگرانی نیست. --ببخشید واقعاً. شدم سربار شما. --خواهش میکنم دیگه این حرفو نزنید..... ساعت ۱۰ شب بود. سوار ماشین شدیم و راه افتادم. با موبایلم به بابام پیام دادم و تصمیمم رو بهش گفتم. پیام بابام رو باز کردم --امیدوارم که هر چی پیش میاد صلاح باشه. به سلامت برسی. با خوندن پیام قوت قلبم بیشتر شد... جاده خلوت بود و سیاهی شب بیشتر به چشم میخورد. --آقای رادمنش؟ --بله؟ --گفتین اونجا تنها نیستم؟ --بله آقا کریم و خانمشون هستن. --آهان. شماره آقا کریم رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد --سلام آقا حامد. چه عجب یادی از ما کردی پسر؟. --سلام آقا کریم. کم سعادتی ماست شما ببخشین. --شوخی میکنم بابا جان. --حالتون خوبه؟ خاله سوری خوبه؟ --خداروشکر خوبیم پسرم. --خب خداروشکر. خونه این الان؟ --نه پسرم. راستش ما دیروز رفتیم شمال خونه دخترم فردا بعد از ظهر برمیگردیم باغ. چطور؟ دوستات میخوان بیان باغ؟ با خودم گفتم فردا که اومدن موضوع رو بهشون میگم. -- نه عمو کریم. مزاحمتون نشم؟ --نه پسرم مراحمی سلام به آقا علی و مادر برسون. --چشم عمو شمام به خاله سلام برسونید. خدانگهدار....... بعد از قطع کردن تماس استرس مثل خوره به جونم افتاده بود. انقدر که نفهمیدم کی رسیدم جلو در باغ. از ماشین پیاده شدم و با کلید در رو باز کردم. ماشینو بردم تو حیاط باغ. روشن بودن چراغ ها خیالم رو کمی راحت کرد. از آینه به عقب نگاه کردم --بفرمایید. شهرزاد در رو باز کرد و همین که پاش رو از ماشین گذاشت بیرون............ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313