رمان"فرشته ای برای نجات" _هشتاد و هشتم صندلی عقب نشستیم و ماشین با سرعت پیچید تو جاده. یاسر برگشت عقب شهرزاد خیلی آروم سلام کرد. با احترام جوابش رو داد و رو به من گفت --خاموشش کردی؟ --اره. با چشمش به من و شهرزاد اشاره کرد و آروم لب زد --ناهار خوردین؟ آروم گفتم --نه. تایید وار سرش روتکون داد با صدای آرومی صداش زدم --خانم وصال؟ --بله؟ --واقعا مجبور بودم شمارو همراه خودم بیارم. زحمت کشیدین ناهار درست کردین. خنده خجلی زدم --الانم که گرسنه موندیم. صورتش به خنده کش اومد --خواهش میکنم. تا رسیدن به مرکز دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد...... رسیدیم مرکز و یاسر صدام زد --جانم یاسر؟ --ببین الان بچه ها رفتن غذاخوری برو غذا بگیر ببر تو اتاقت. لبخند ژکوندی زدم --چیکارت کنم دیگه. کاریه که خودم واست دستو پا کردم. تاوانش رو هم باید بدم. زدم رو شونش --اگه تو نبودی که اصلاً معلوم نبود چی بشه. --خب دیگه فیلم هندیش نکن. چشمک زد -- برو خانمتون منتظرن..... غذاهارو تو سینی گذاشتم و بردم تو اتاق. گذاشتم رو میز --بفرمایید. --خیلی ممنون. غذای من تقریباً تموم شده بود و شهرزاد بیشتر با غذاش بازی میکرد. --غذارو دوس ندارین؟ سریع جواب داد --نه اینطور نیست. متوجه نگرانیش شدم --دلیل اینکه امروز مجبور شدیم بیایم اینجا اینه که امروز من متوجه یه سری تغییرات غیر موجهی داخل موبایلتون شدم که احتمال میدم هک شده باشه. با تعجب گفت --چیــــی؟ --بابت نگرانیتون باید بگم که اینجا میتونیم بفهمیم کار چه کسی بوده. --ی...یعنی الان باید چیکار کنم؟ --هیچی فعلا غذاتون رو بخورین تا ببینیم چی میشه...... به ساعت نگاه کردم ۲بعد از ظهر بود. شهرزاد واسه پاسخ به سوالات موبایلش رفته بود پیش بچه های فتا. رفتم اتاق یاسر --یاسر من باید برم خونه. --واسه چی؟ --برم لباسامو عوض کنم و کارای شخصیمو انجام بدم. --باشه اما شهرزاد چی؟ --ببین یاسر من میرم خونه. تا من کارامو انجام بدم شهرزاد هم کارش تموم میشه. --باشه برو. --فقط..... حرفمو خوند --نگران نباش نمیزاریم آب در دلشان تکان بخورد! خندیدم و رفتم بیرون. با سرعت رفتم طرف خونه و ماشینو دم در پارک کردم.... در هال رو آروم باز کردم و رفتم تو خونه. --مامان؟ مامانم با سرعت از اتاق اومد بیرون و ذوق زده نگاهم کرد --جانِ مامان! کجا بودی تو دلم برات تنگ شده بود؟ خندیدم و دستشو بوسیدم --من دربست مخلص دل شمام هستم مامان خانم. پس بابا و آرمان؟ --رفتن کارخونه.ناهار خوردی؟ --اره مامان تو مرکز خوردم. --خب پس تو تا لباساتو عوض کنی برم برات کیک و شربت آماده کنم. --دستت درد نکنه. رفتم تو اتاقم و دیدم یه بسته رو میزمه. صدا زدم --مامان؟ --بله؟ --این بسته مال کیه؟ --والا نمیدونم مامان امروز یه آقایی آورد گفت بدم بهت. نشستم رو تخت و بسته رو باز کردم. یه نامه بود بازش کردم --ببین جوجه دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی! یا میری مثل بچه آدم کامرانو میاری بیرون یا اینکه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! انقدرم دور و بر این دختره شهرزاد نپلک! آدم خودم بوده رگ خوابشو خیــــلی بهتر از تو وامسال تو بلدم. یه روزم میبینی نیست و اونوفته که نه راه پس داری و نه راه پیش. عزت زیااااد. "جمشید عقرب" با خشم به دیوار زل زدم و نمیدونستم باید چیکار کنم. کلافه تو موهام دست کشیدم و رفتم حمام. بعد یه شست و شوی حسابی اومدم بیرون و یه پیراهن گلبهی مایل به سفید و شلوار مشکی پوشیدم. موهامم مدل ساده زدم و عطر مخصوصم رو زدم. دو دست بلوز و شلوار راحتی و یه شلوار و پیراهن مناسب بیرون برداشتم و گذاشتم تو یه ساک. عطرمم برداشتم و در ساک رو بستم. مامانم اومد تو اتاق --عه حامد جایی داری میری؟ --نمیدونم مامان. --یعنی چی؟ گفتم شهرزاد رو بردم باغ و شاید خطری تهدیدش کنه و.... نگران گفت --الان میخوای بری باغ؟ --مامان خودمم میدونم کار درستی نیست. --آخه یه پسر و دختر مجرد؟! --مامان به نظر شما محرمیت موقت گزینه مناسبیه؟ البته خودمم میدونم که کار معقولی نیست. امامن به اون خانم قول دادم. --چی بگم حامد. از شناختی که من ازت دارم میدونم که نیتت خیره. ملتمس گفتم --مامان واسم دعاکن! بغض کرد و سرمو بوسید --قربون پسرم برم هرچی خدا بخواد همون میشه مامان. کیک و شربتی که مامان آورده بود خوردم. --مرسی مامان مثل همیشه عالی. --نوش جونت. پاشدم کاپشنمو پوشیدم و کیف لپ تاپ و ساکم رو برداشتم. --عه حامد به همین زودی میخوای بری! --ببخشید مامان اما مجبورم. --باشه پس چند دقیقه صبر کن............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313