"رمان فرشته ای برای نجات"
#پارت _نود و هشتم
باصدای زنگ موبایل چشمامو باز کردم و همزمان شهرزاد هم چشماشو باز کرد.
دستم هنوز رو پیشونیش بود و شهرزاد با تعجب به من و دستم نگاه میکرد.
دستمو برداشتم اما از بی حرکتی حسی نداشت.
صدای زنگ موبایل قطع شد و دوباره زنگ خورد.
شهرزاد دستشو برد تو جیبش و گوشیشو آورد بیرون.
با کنجکاوی به موبایل نگاه میکردم.
بی خبر تماس رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو.
--الو شهرزاد؟
انگشت اشارم رو گذاشتم رو دماغم و اخم کردم.
شهرزاد حرفی نزد.
--شهرزاد جان؟کجایی عزیزم؟ صدامو میشنوی؟
آرشم صدامو نمیشنوی؟
تماس قطع شد.
با حرفاش غیرتی شدم و با اخم شدید تری زل زدم تو چشمای شهرزاد.
با چشمای پر اشک به چشمام خیره شد و
با ترس و اضطراب میخواست حرف بزنه
--ب...ب...بخدا من فقط یه بار....
سعی در کنترل عصبانیتم داشتم
--تو چی هاااان؟
خودمم از صدای بلندم ترسیدم چه برسه شهرزاد.
کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون.
پله هارو دوتا یکی رفتم پایین و همینجور که دنبال موبایلم میگشتم یادم افتاد تو جیب کتم تو ماشینه.
رفتم تو ماشین و موبایلم رو برداشتم.
جسی دوید و اومد طرف من.
با حرکاتش فهمیدم غذاش تموم شده و گرسنس.
یکم غذاشو ریختم تو ظرفش و برگشتم تو خونه.
رفتم تو اتاقم و به یاسر زنگ زدم.
با صدایی که پر از خواب بود جواب داد
--بفرمایید؟
--سلام یاسر منم.
گیج پرسید
--تو کی هستی؟
در اوج عصبانیت خندم گرفت
--یاسرررر بابا منم حامد.
--آهان تو...
مکث کرد و عصبانی گفت
--حامد تو عقل نداری؟
--چرا؟
--حامد جان دلبندم ساعت۶ صبحه دیشب خیر سرم تا ۴ مأموریت بودم.
به ساعت نگاه کردم دیدم راست میگه
--ببخشید حواسم به ساعت نبود.
--خب حالا بگو ببینم چیکارم داری؟
--یاسر آرش از زندان آزاد شد؟
--آره دیروز.
--اطلاعات ازش گرفتین؟
--حسابـــــی دمش گرم خیلیییی بچه ی ترسو و تیتیشی بود!!
--یاسر حامد به شهرزاد زنگ زده بود.
--چـــــی؟!!!مگه تو تازه دیروز موبایل رو نخریدی؟
--چرا. امروز صبح زنگ زد.
--حامد نکنه حرفای اون پسره آرش درست باشه؟
--چه حرفی؟
--وقتایی که ازش بازجویی میکردن یه سری چرت و پرتایی بین حرفاش میگفت که ما زیاد جدی نمیگرفتیم.
--چی مثلاً؟
--مثلاً اینکه از روز اولی که شهرزاد رو دیده عاشقش شده و همزمان کامران هم تظاهر به دوست داشتن شهرزاد میکرده.
از عصبانیت نفس نفس میزدم و مطمئن بودم صورتم قرمز شده.
--حامد خوبی؟
--اره بگو
--یعنی خلاصشو بخوام بگم آرش جنایت های باباشو از بدو تولد تا الان رو یه جا گفت.
آخرشم تعهد داد که بعد از اینکه از زندان آزاد شد، خر شیطون رو به ابلیس آباد تبعید کنه.
--یعنی چی یاسر چی میگی تو؟
--حامد چته تو؟
تو اون لحظه میخواستم شهرزاد و آرش و کامران رو باهم خفه کنم.
--یاسر الان چیکار کنم؟
--اولین کاری که میکنی گوشیو تنظیمات کارخانه میکنی بعدش هم سیمکارتش رو درمیاری.
این جمشیدو خدا میشناسه.آرشم پسر همونه دیگه.
و اینکه امروز هرطور شده از زیر زبون شهرزاد از آرش حرف میکشی.
نفسمو صدادار دادم بیرون
--باشه.......
رفتم حمام و اول لنزارو از چشمام بیرون آوردم.
خداروشکر با خوابیدن اتفاقی نیفتاده بود.
دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون.
یه یقه اسکی طوسی با شلوار مشکی پوشیدم و موهامو معمولی شونه زدم.
یکم عطر زدم و رفتم بیرون.
شهرزاد تو آشپزخونه بود و داشت صبححونه آماده میکرد.
رفتم تو آشپزخونه و صدامو صاف کردم.
لباساش رو با یه شومیز طوسی که بلندیش تقریباً تا سرزانوش هاش میرسید و شلوار و شال مشکی عوض کرده بود.
این ست شدنا واقعاً جای تعجب داشت.
--سلام.
--سلام.
بشینید الان میز رو میچینم.
نشستم سر میز و یاد موبایل افتادم.
--شهرزاد خانم؟
برگشت و سوالی نگاهم کرد
--موبایلتون همراهتونه؟
--بله.
--باید تنظیمات کارخانه بشه.چون امکان داره مثل دفعه قبل هک شده باشه.
موبایلش رو از جیبش درآورد و گرفت سمت من.
--مرسی.
تغییر رنگ تصویر زمینه و قلم فونت و...
به رنگ صورتی و تصویر زمینه دخترونه تو این مدت کوتاه واسم جالب بود.
با دیدن به پیامک جدید بالای صفحه کنجکاو و مردد پیام رو باز کردم.
مخاطب پیام به اسم آرش ذخیره شده بود.
--شهرزاد چرا همچین کاری رو قبول کردی؟
تو که میدونستی جاسوسی واسه بابام چقدر پیچیدس....
تازه جاسوسی تو دار و دسته پلیس....؟
موبایل رو گذاشتم تو جیبم و از سرمیز بلند شدم.
--به نظرم فلش بشه بهتره من برم تو اتاقم.
با اضطراب گفت
--چقدر طول میکشه؟
--چون موبایل تازه استفاده شده زیاد طول نمیکشه.......
رفتم تو اتاقم و اولین کاری که کردم شماره آرش رو با پیام فرستادم رو موبایل خودم.
ادامه پیام رو خوندم
ببین شهرزاد نگاه به قیافه مظلوم و آروم این پسره حامد نکن.
آلانشو نبین حاضرم پای تک تک گندکاریاش تو گذشته ای نه چندان دورش قسم بخورم.
هرجور شده از اون باغ بیا بیرون.
امروز ساعت ۷ عصر میام دنبالت.
مراقب خودت باش عزیزدلم❤️
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•
@Shbeyzaei_313