🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
شانزدهم شکستن نفس🌺 👇👇👇 💢باران شديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شـهريور را آب گرفته بود. 💢چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. 💢همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. 💢ابراهيم از اين کارها زياد انجام می داد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💢همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. 💢به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 💢خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. 💢ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش پلاستيک گردو را برداشت داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. 💢توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود! 💢گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصدکه نزدند. 💢بعد به بحث قبلي برگشــت و موضوع را عوض کرد! 💢اما من ميدانستم انسان هاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند. فرداساعت 20 الشهدا