🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1 #قسمت بیست و هفتم ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢ابراهيم از دوران کودکی عشق و ارادت خ
بیست و هشتم ادامه ی ایام انقلاب🌺 👇👇👇 💢قبل از اينکه به تاکسی ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. 💢مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش.. 💢مأمورها دنبال ابراهيم دويدند. 💢ابراهيم رفت داخل کوچه، آنها هم به دنبالش بودند. 💢حواس مأمورها که حسابی پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم. 💢ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبری نداشتم. تا شب هم هيچ خبری از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبری نداشتند. خيلی نگران بودم. 💢ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. يکدفعه صدائی از توی کوچه شنيدم. دويدم دم در، با تعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و لبخند هميشگی پشت در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. 💢خيلی خوشحال بودم. نمی دانستم خوشحالی ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوری؟ 💢نفس عميقی کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبينی که سالم و سر حال در خدمتيم. 💢گفتم: شام خوردي؟ 💢گفت: نه، مهم نيست. 💢سريع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برايش آوردم. 💢رفتيم داخل ميدان غياثی (شهيد سعيدی) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوی همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. 💢آن شب خيلی صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و.. بعد هم قرار گذاشتيم شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی. 💢شب بود که با ابراهيم و سه نفر از رفقا رفتيم مسجد لرزاده. ،فردا ساعت ۲۰ @mahmoodreza_beizayi الشهدا