📚🖇 ......در ۹ سالگی که به ڪربلا رفتم حال عجیبی داشتم.می رفتم خودم را روی گودال قتلگاه می انداختم،آنجا بوی مشک و عنبر میداد،مادرم فریاد میزد و میگفت : (ڪبری!از روی قتلگاه بلندشو!تو سرت میزنن) اما من بلند نمیشدم،دلم میخواست با امام حسین(؏) حرف بزنم،بغلش ڪنم و بهش بگم چقدر دوسش دارم وممنونش هستم. مادرم مرد از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستاد.نا بابایی ام سواد نداشت،اما از شنیدن قرآن لذت می برد؛برادری داشت ڪه قرآن می خواند درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میڪرد. پدر و نادرم هر دو دوشت داشتند ڪه من قرآن خواندن را یاد بگیرم.مڪتب خانه در ڪَپَر آباد بود و یڪ آقای اصفهانی که ازبد روزگار شیره ای هم بود به ما قرآن یاد میداد.پسرهاخیلی مسخره اش میڪردند،خودش هم آدم سبڪی بود. سر ڪلاس درس میگفت: (الَم تَرَ مرغُ ڪره) منظورش این بود ڪه علاوه بر پولی ڪه خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند،از خانه هایتان نان و ڪره و مرغ و هرچه ڪه دستتان میرسدبیاورید. بعد از مدتی ڪه به مڪتب خانه رفتم به سختی مریض شدم.آنقدر حالم بد شد ڪه رفتند و به مادرم خبردادند،او هم خودش را رساند و من را بغل ڪرد و از مڪتب خانه برد.و یادرفتن قرآنم هم نیمه تمام ماند. مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به لین چهار احمد آباد اسباب کشی ڪردیم. پدر و مادرم یڪ خانه شریڪی خریدند ومن تا سن چهارده سالگی ڪه جعفر بابای بچه ها به خاستگاری ام آمد در همان خانه بودم. چهارده ساد و نیم داشتم که مستاجر خانه یما جعفر را به مادرم معرفی ڪرد.آن زمان سن قانونی برای ازدواج۱۵ سال بود وما باید۶ ماه منتظرمیماندیم و بعد عقد میڪردیم. خدا وڪیلی من تاآن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش؛زمان ما همه ی عروسی ها همین گونه بود.همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند! بعد عروسی چند ماه در یڪی از اتاق های خانه مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه ۶آبادان یڪ اتاق دریک گواتر کارگری اجاره کند. اوایل زندگی مادر شوهرم با ما زندگی میڪرد.سالها مستاجر بودیم.جعفرکارگر شرڪت نفت بود وهنوز آنقد امتیاز نداشت ڪه به ما یڪ خانه ی شرڪتی بدهند و ما مجبور بودیم در خانه های اجاره ای زندگی کنیم.پنج تا از بچه هایم مهران،مهرداد،مهری و مینا و شھلا همه زمانی به دنیا آمدند ڪه ما مستاجر بودیم. هروقت حامله میشدم برای زایمان به خانه یمادرم در احمد آباد میرفتم،آنجا زایشگاه بچه هایم بود،خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود راحت تر بودم یڪ قابله ی (ما ما)خانگی به نام جیران می آمد و بچه رو به دنیا می آورد. جیران زن میانسالی بود ڪه مثل مادرم فقط یه دختر داشت اما خدا از همان یڪ دختر ۱۳ نوه به او داده بود!!بابای مهران همیشه حسابی به جیران میرسید وبعد از به دنیآ آمدن بچه مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شڪر و چای و پارچه به او میداد. پایان فصل سوم ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻