#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_ششم
#فصل_اول:شهادت🌹
همه چشمها👁👁 از شدت بغض می لرزید،
کم کم صورتها خیس از اشک شد،😭 شانهها هم به لرزه افتاد و ناگهان صدای هق هق، سکوت سنگین بیمارستان🏨 را شکست
و مادر همچنان حیران و مبهوت به دنبال ردپای👣
#علی...،
او بی تاب
#علی بود💔و همه نگران سلامتی او.😟
–روضه!✨
–آفرین! چه پیشنهاد خوبی؛ هماهنگیش با من.
جوان این را گفت و به سرعت به طرف منزل🏘
#علی رفت؛
ترتیب دادن یک مراسم روضه در چنین شرایطی تنها راه تسکین قلب❤️ مادر بود،
همه چیز آماده بود،
هرچند که سکوت خانه،
تخت خالی🛏 و به هم ریخته علی،
بالشی که هنوز جای گودی سرش روی آن مانده بود،😔
همه و همه دیگر روضهخوان نمیخواست...😭
از کلام دلنشین مداح قلب❤️ مادر آرام شده بود،
حتی با وجود اینکه ناله های بچه ها دیوارهای خانه🏠 را هم می لرزاند.💥😭
#اِدامـہ_دارَد...🎈