📚 :شهادت🌹 در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها مشغول تدارک کارها بودند. پزشک👨‍⚕ باید برگه را امضا می‌کرد📝 تا را از پزشکی قانونی ببرند، با کلی تماس و دوندگی بالاخره قرار شد حاجی یکسری از بر و بچه‌ها را برای گرفتن امضا پیش دکتر بفرستند. شاید جز برای دوستان برای کسی مهم نبود برگه در ساعت دو نیمه شب🕑 امضا شود یا صبح🌤 در وقت اداری بیمارستان🏨. شکر خدا تلاش آقایان به نتیجه رسید، یک آمبولانس🚑 و یک تویوتا آورده بودند تا بدن را به غسالخانه ببرند.😭 شب🌙 سختی بود🥀 برای همه و برای مادر سخت تر از همه. –مامان! پاشو، نماز صبحه📿، میدونم بیداری دستتو✋🏻 بده به من، مامان یاعلی!.. مادر بلند شد. _الله اکبر...🤲🏻 صدای گریه😭 تمام اتاق🚪 را پر کرده بود. طولانی ترین نماز صبح یک ساعت و نیم گذشت و باز هم صدای گرفته . –قبول باشه حاج خانم!😍 دوستانش هم خواب💤 به چشم نداشتند، چشم ها از فرط بی خوابی و گریه بدجوری پف کرده بود، با این وجود فکر کارهای خاکسپاری و مراسم حتی فکر خواب😴 را هم از سر به در می کرد. کم‌کم با آمدن صبح🌞 همه و همه آمدند. خیلی شلوغ شده بود، باید ماشین به طرف غسالخانه می‌رفت —بیش از دو سال و نیم گذشته بود از شبی که در خیابان تهرانپارس،🛣 آسفالت چهارراه سیدالشهدا(ع) زمین خیس از خون سرخ جوانی شده بود💔 که به عشق لبخند رهبرش💛 با چهره همیشه متبسم و کلام دلنشین همیشگی آمد ولی طنین صدایش✨ در تاریکی و ظلمت آسمان🌑 آنجا ناتمام ماند و این صفحه از زندگی او که در شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ 🌙 نوشته شده بود.— آغاز شمارش معکوس🔢 عمر کوتاه او شد😭 و امروز این شمارش به پایان رسیده بود. –نگیر آقاجان...! نگیر! فیلم نگیر!📹❌ زبونمون مو درآورد. نمی‌گذاشتند از پیکر شهید فیلم بگیرند، یک عده می گفتند بگیرید، یک عده می گفتند نه!؛ اصلاً همه چیز گیج کننده شده بود.😓😔 ...🎈