#ناے_سوختہ📚
#قسمت_هشتم
#فصل_اول:شهادت🌹
در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها مشغول تدارک کارها بودند.
پزشک👨⚕ باید برگه را امضا میکرد📝 تا
#علی را از پزشکی قانونی ببرند،
با کلی تماس و دوندگی بالاخره قرار شد حاجی یکسری از بر و بچهها را برای گرفتن امضا پیش دکتر بفرستند.
شاید جز برای دوستان
#علی برای کسی مهم نبود برگه در ساعت دو نیمه شب🕑 امضا شود یا صبح🌤 در وقت اداری بیمارستان🏨.
شکر خدا تلاش آقایان به نتیجه رسید، یک آمبولانس🚑 و یک تویوتا آورده بودند تا بدن
#علی را به غسالخانه ببرند.😭
شب🌙 سختی بود🥀 برای همه و برای مادر سخت تر از همه.
–مامان! پاشو، نماز صبحه📿، میدونم بیداری دستتو✋🏻 بده به من، مامان یاعلی!.. مادر بلند شد.
_الله اکبر...🤲🏻
صدای گریه😭 تمام اتاق🚪 را پر کرده بود. طولانی ترین نماز صبح یک ساعت و نیم گذشت و باز هم صدای گرفته
#علی.
–قبول باشه حاج خانم!😍
دوستانش هم خواب💤 به چشم نداشتند، چشم ها از فرط بی خوابی و گریه بدجوری پف کرده بود، با این وجود فکر کارهای خاکسپاری و مراسم حتی فکر خواب😴 را هم از سر به در می کرد.
کمکم با آمدن صبح🌞 همه و همه آمدند. خیلی شلوغ شده بود،
باید ماشین به طرف غسالخانه میرفت —بیش از دو سال و نیم گذشته بود از شبی که در خیابان تهرانپارس،🛣
آسفالت چهارراه سیدالشهدا(ع)
زمین خیس از خون سرخ جوانی شده بود💔 که به عشق لبخند رهبرش💛
با چهره همیشه متبسم و کلام دلنشین همیشگی آمد ولی طنین صدایش✨ در تاریکی و ظلمت آسمان🌑 آنجا ناتمام ماند و این صفحه از زندگی او که در شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ 🌙
نوشته شده بود.—
آغاز شمارش معکوس🔢 عمر کوتاه او شد😭
و امروز این شمارش به پایان رسیده بود. –نگیر آقاجان...! نگیر! فیلم نگیر!📹❌ زبونمون مو درآورد.
نمیگذاشتند از پیکر شهید فیلم بگیرند، یک عده می گفتند بگیرید،
یک عده می گفتند نه!؛
اصلاً همه چیز گیج کننده شده بود.😓😔
#اِدامـہ_دارَد...🎈