🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
چرا #ابراهیم_هادی؟🌹 🗣نویسنده کتاب 👇👇👇
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم ۱
#قسمت_هشتم
ادامه ورزش باستانی🌺
👇👇👇
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💢از ديگر کارهائی که در مجموعه ورزش باستانی انجام ميشد اين بود که بچه ها به صورت گروهي به زورخانه هاي ديگر ميرفتند و آنجا ورزش ميکردند😍.
💢يک شب ماه رمضان ما به زورخانه اي درکرج رفتيم. آن شب را فراموش نميکنم. ابراهيم شعر ميخواند😳. دعا ميخواند و ورزش ميکرد🤯. مدتي طولاني بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانه اي بود😃 چند سري بچه هاي داخل گود عوض شدند🧐 اما ابراهيم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به کسي توجه نميکرد
💢پيرمردي در بالاي سكو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه ميکرد. پيش من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟!🤔
💢با تعجب گفتم: چطور مگه!؟🧐
💢گفت: من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من با تسبیح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم ميخوره🤯
💢وقتی ورزش تمام شد ابراهيم اصلا احساس خستگي نميکرد🤯
انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شدن انجام ميداد.
💢هميشه ميگفت: براي خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشــته باشيم💪🏻
💢مرتب دعا ميکرد كه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن✌️🏻
💢ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه کرد. حسابي سر زبان ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر جلوي بچه ها چنين کارهائي را انجام نداد‼️
💢ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه🙂
💢ميگفت: مردم به دنبال اين هستند كه چه کسي قوي تر از بقيه است. من اگر جلوي ديگران ورزش هاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم ميشوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و اين کار اشتباه است.😇
💢بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شخصي خسته شده و کم آورده، سريع ورزش را عوض ميکرد🙃
💢اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشان داد و آن، زماني بود که سيد حسين طحامي قهرمان کشتي جهان و يکي از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش ميکرد😳
ادامه دارد...
#قسمت بعد ، فردا ساعت ۲۰
#
#گنجینه_پدری
#حکمت_هایی_از_نهجالبلاغه
#قسمت_هشتم
🥀 نکوهش دوستی با احمق
يَا بُني إِياکَ وَمصَادقَةالاحْمق فَإِنه يريد أَنْ يَنْفعَک فَيضرک
ترجمه:
از دوستی با احمق بر حذر باش ، چرا که او می خواهد به تو منفعت برساند ولی زیان می رساند
📚👈🏻 حکمت ۳۸
🌿 | @mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتم
روزا ها و هفته ها سپری میشن
هیچ جا مثل اتاقم بهم آرامش نمیده
چند وقتیه به شدت ساکت و گوشه گیر شدم
دیگه دارم همه رو نگران میکنم
تا زمانی که لازم نباشه از اتاقم بیرون نمیام
نمیدونم چمه ...تنهایی رو ترجیح میدم به هر چیزی
ارتباطمو با دوستام کم کردم از بس دیر به دیر جوابشون رو دادم ازم بشدت دلگیرن...
سپیده که بعد اون شب یکی دوباردیگه هم زنگ زد من با تندی جواب دادم که کلی ناراحت شد
نگین هم چندباری باهام صحبت کرد خواست برم تو جمعشون حتی فکرشم دیوونم میکنه بهش گفتم کاری به من نداشته باشید لطفا
نمیدونم شاید منتظره یه بهونه بودم تا باخودم خلوت کنم
امشب قراره زینب اینا بیان خونمون وای اصلا حوصلشونو ندارم
چند سالی میشه رفت آمد خونوادگی داریم حسینم با داداش زینب خیلی صمیمیه و همیشه باهمن اون موقع هایادمه چقدر تلاش میکردن منو به زینب نزدیک کنن اما من ازش خوشم نمیومد خیلی راستش یکمم بهش حسودیم میشد اخه همه قبولش دارن همه دوسش دارن
از حق نگذریم دختره خیلی خوبیه خیلی هم مهربونه اما خب زمین تا آسمون فرق داریم هیچوقت نتونستم به عنوان یه دوست صمیمی ببینمش
تصمیم گرفتم امروز وانمود کنم که حالم خوبه دلم نمیخواد اوناهم پی ببرن به حال خرابم
.
.
.
مامان_حلماااااا
_بله مامان
مامان_بیا بیرون از اون اتاق این خونه جاهای دیگه ای هم داره ها
_عه مثلا کجارو داره؟
مامان_حالا سربه سر من میزاریبیایکم کمک من کن شب مهمون داریم
_چشششششم شما فقط بگو چیکار کنم؟
مامان_سالاد درست کن بلدی که ان شاالله
_سالادمم براتون درست میکنم دیگه چی؟
مامان_تو فعلا سالادو درست کن
حلما ریز خوردش کنی ها
_چشم خوشگله
مامان_تو چرا این مدلی شدی باید ببرمت دکتر نگرانتم
_دکترررررر برای چی؟
چی باعث شده فکر کنین دکتر لازم دارم؟؟
مامان_والا انگار جن زده شدی یهو ساکت میشی شب تا صبح تو اون اتاق معلوم نیست چیکار میکنی
یهو میخندی خل بازی در میاری بعد میگی من خوبم
جواب دوستاتو چرا نمیدی
_عه مامان مگه بده همش ور دلتونم
مامان_نه والا بد که نیست ولی اخه تورو نمیشد بند کرد تو خونه ولی الان چه میدونم والا سالادتو درست کن حالا
چشم
مشغول سالاد درست کردن شدم رفتم تو فکر ...
مامان راست میگه برای اینکه وانمود کنم حالم خوبه مسخره بازی درمیارم تو جمع ولی وقتایی که تو اتاقم هستم یه مدل دیگم جدی جدی دارم خل میشم
آخخخخخ
مامان_خدامرگم بده چیشد؟؟
_دستموو بجایِ کاهو بریدم
مامان_پاشو پاشو من از تو کار نخواستم برو از تو کابینت چسب بردار بزن دستت
_کاهوهارو خونی کردی دختر
حلما_اشکال نداره که بشورش
مامان_وا
حلما_خو نشورش
مامان_بیابرو دختر نخواستم اصلا فقط بی زحمت دمه غروب از اتاقت بیا بیرون مهمونا میان زشته تو اتاقت باشی
حلما_خو من رفتم کاری بود صدام نکنی ناراحت میشم هاااا از ما گفتن بود
مامان_برو بچه
میخواستم برم سمت اتاقم که در زدن
حسین و بابا بودن
درو باز کردم
حلما_سلام بابایی
بابا_به حلما خانوم چه عجب شمارو هم زیارت کردیم
حلما_عه بابا من که همش خونم
حسین_علیک سلام ابجی خانوم
حلما_عه سلام داداش
حسین_من به این گندگی رو نمیبینی
حلما_نه چشمایه من ریز بینه
حسین_بچه پرو
حلما_خب دیگه من برم
بابا_کجا باباجان
حلما_تو اتاقم استراحت کنم خستم خیلی
حسین_ببخشید دقیقا چیکار میکنی که انقد خسته ای همش
حلما_خب من استراحت میکنم بعد استراحت کلی انرژی میگره از آدم در نتیجه باید باز کلی استراحت کنم تا خستگی استراحت قبلی در بره
حلما_ما رفتیم
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🕊.♥️
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_هشتم
بعضی وقت ها
فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.🤦🏻♀
یکی از اخلاق های بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به!
آقا خودش آنجاست😐 نمـونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه...
رسیدیم پـادگـان دوکوهه.شنیدیم دانشجـویان دانشگاه امام صادق(ع)قـرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهـاد را مطرح کردیم.
یک پا ایستادکه: ((نه، چون دیر اومدیم وبچه ها خستهن ،بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) واجازه نداد.😐
گفت:((همه برن بخوابن!هرکی خسته نیست، می تونه بره حسینه حاج همت!))
بازهم حکمرانی!به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود😒
همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)شدم ورفتم. درکمـال ناباوری دیدم خودش آنجـاست!😳😐...
داخل اتوبوس،باروحانی کاروان جلو می نشستند.صنـدلی بقیه عوض می شد، امـا صندلی من نه!
از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دق دلم رو خالی کنم😐💔
کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون😂
نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد..
فقط می خواستم دلم خنک شود.
یک بار هم کوله اش را عقب شوت ڪردم🤭😂
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_هشتم
#فصل_اول:شهادت🌹
در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها مشغول تدارک کارها بودند.
پزشک👨⚕ باید برگه را امضا میکرد📝 تا #علی را از پزشکی قانونی ببرند،
با کلی تماس و دوندگی بالاخره قرار شد حاجی یکسری از بر و بچهها را برای گرفتن امضا پیش دکتر بفرستند.
شاید جز برای دوستان #علی برای کسی مهم نبود برگه در ساعت دو نیمه شب🕑 امضا شود یا صبح🌤 در وقت اداری بیمارستان🏨.
شکر خدا تلاش آقایان به نتیجه رسید، یک آمبولانس🚑 و یک تویوتا آورده بودند تا بدن #علی را به غسالخانه ببرند.😭
شب🌙 سختی بود🥀 برای همه و برای مادر سخت تر از همه.
–مامان! پاشو، نماز صبحه📿، میدونم بیداری دستتو✋🏻 بده به من، مامان یاعلی!.. مادر بلند شد.
_الله اکبر...🤲🏻
صدای گریه😭 تمام اتاق🚪 را پر کرده بود. طولانی ترین نماز صبح یک ساعت و نیم گذشت و باز هم صدای گرفته #علی.
–قبول باشه حاج خانم!😍
دوستانش هم خواب💤 به چشم نداشتند، چشم ها از فرط بی خوابی و گریه بدجوری پف کرده بود، با این وجود فکر کارهای خاکسپاری و مراسم حتی فکر خواب😴 را هم از سر به در می کرد.
کمکم با آمدن صبح🌞 همه و همه آمدند. خیلی شلوغ شده بود،
باید ماشین به طرف غسالخانه میرفت —بیش از دو سال و نیم گذشته بود از شبی که در خیابان تهرانپارس،🛣
آسفالت چهارراه سیدالشهدا(ع)
زمین خیس از خون سرخ جوانی شده بود💔 که به عشق لبخند رهبرش💛
با چهره همیشه متبسم و کلام دلنشین همیشگی آمد ولی طنین صدایش✨ در تاریکی و ظلمت آسمان🌑 آنجا ناتمام ماند و این صفحه از زندگی او که در شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ 🌙
نوشته شده بود.—
آغاز شمارش معکوس🔢 عمر کوتاه او شد😭
و امروز این شمارش به پایان رسیده بود. –نگیر آقاجان...! نگیر! فیلم نگیر!📹❌ زبونمون مو درآورد.
نمیگذاشتند از پیکر شهید فیلم بگیرند، یک عده می گفتند بگیرید،
یک عده می گفتند نه!؛
اصلاً همه چیز گیج کننده شده بود.😓😔
#اِدامـہ_دارَد...🎈