🌷 پدرمان مهندس عمران بود، من دوست داشتم بروم مهندسی هوا و فضا، محمد هم دوست داشت مهندسی برق بخواند، هم خودمان تلاش می کردیم هم پدر کمک ما بود. سال دوم دبیرستان، ناگهان محمد همه آرزوهایش را کنار گذاشت و گفت: می خواهم طلبه بشم! هرچه گفتیم حداقل دیپلم بگیر، بعد برو، قبول نکرد و رفت حوزه علیمه اهل بیت شیراز. شش ماه نشده، منم هوایی شدم، دنبالش رفتم حوزه! همان روزهای اول درس طلبگی، محمد مرا کنار کشید و گفت: کاکام. اگه یه چیزی بهت بگم به کسی نمی‌گی؟ گفتم: نه! گفت: من به درجه‌ای می‌رسم که در قیامت مردم به حالم غبطه می‌خورند! با خنده و شوخی گفتم: هنوز یه هفته نیومده یا منو آیت‌الله بهجت می‌کنی یا خودت آیت الله بهجت می‌شی! گفت: حالا صبر کن خودت می‌فهمی! محمد بر خلاف من در کنار تحصیلات حوزوی به دنبال جلسات عرفان و اخلاق هم بود حتی یکبار آیت‌الله حائری که محمد با او حسابی حشر و نشر داشت انگشتری خودش را به محمد داد.