نگاه میکنم بابای بچه ها نماز میخواند، زهرا و مهدی هردو قهقهه زنان خودشان را انداخته اند روی سجده ی پدرشان! دوره اش کرده اند. با خنده هایشان، با شیطنت هایشان... نمیتواند بلند شود. هزار بار دیگر هم سبحان الله بگوید بعید است بتواند بلند شود. حس پدری اش نمیگذارد. چشم هایم را میبندم پدری دختر شش هفت ساله اش را روی تخت بیمارستان خوابانده و بلند بلند گریه میکند و التماس میکند. بابا چشم هایت را باز کن. بابا رانگاه کن. دخترک خواب خواب است. یک خواب عمیق. یک خواب ناگهان. بین چشم هاش باز است. موهای فرفری اش غرق خاک است. سرش به راحتی این طرف و آن طرف می افتد. لبش در حالت خشکی و غم تثبیت شده و هرگز نمیخندد. هرگز جواب نمیدهد. بابا بلند شو. تورو خدا بلند شو نگاهم کن... .... دخترک از دست رفته مثل 4هزار کودک دیگر... بغض مرد از هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آوار و خون، ابر میشود، راه می افتد، تا اینجا، تا چشم من ، اشک میشود روی گونه ام... دوست دارم فریاد بزنم دوست دارم بمیرم دوست دارم بی جانِ فرزندش را در اغوش بگیرم و هق هق کنم دوست دارم غزه باشم دوست دارم موشک باشم تکه ای نان باشم قطره ای آب باشم کیسه ای خون باشم... هیچ نیستم یک آه م در زندان این طرف مرزهای زمینی. یک آه که هرروز صبح به آسمان میرود و به میلیون ها آه دیگر میپیوندد... 🖊ریحانه ترابی https://eitaa.com/otaghekonji 🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab